دوچرخهی عزیز سلام؛
تو هنوز هم همانطور به پهلو توی اتاقک توی زیرزمین دراز کشیدهای و من چند ساعتی میشود که تو راه تنها گذاشتهام. شاید از من انتظار داشتی نزدیکات بیایم و روی تنت دست بکشم، از تو غبار بروبم، بغلت کنم و این حرفها را همانجا برایت بگویم نه که اینجا. اما بیا رو راستتر باشیم، من فقط چند ساعت است که یادم آمده تو اصلن وجود داری. مامانجون سبدها را داد گفت دارم میآیم توی زیرزمین اینها را هم بگذارم دم اتاقک.
آمدم سبدها را که گذاشتم تو را دیدم که به دیوار رو به روت خیره شدی، باید میماندم اما رفتم. تو چند سالهای؟ گمان کنم آنقدر عمر کردهای که بدانی آدمها معمولن همین کار را میکنند. سر بزنگاهی که باید بمانند میروند و بعد سالها از آن بزنگاه مینویسند، از جای خالی مینویسند، از بیعرضهگی شان مینویسند، و بهانه میآورند که چون آدماند میروند. کاری که البته حالا من میخواهم انجامش بدهم، بگویم بله. رفتم امّا رفتم چون من هم آدمم و تو انقدر فهمیده هستی که بدانی همین آدم بودهگی ست که کار همهی ما را زار و نزار کرده.
این را هم بدان، رفتنم به معنای دل کندن از تو نیست. تمام راه برگشت به خانه تا حالا را دارم به تو فکر میکنم. فقط باید میرفتم چون میخواستم به کاری دیگر برسم. تو میدانی که بیشتر روزها میآیم توی زیرزمین خانهی مامانجون و زیر محل بخاری آنها در پذیرایی مینشینم، روی تشکچهی آبی ام. اول به دور و برم نگاه میکنم و سعی میکنم کاری کنم، حجم سنگین خالی بودهگی دور و برم وارد قلبم نشود. نفسی میکشم و بعد سراغ کار خودم میروم. گاهی درس میخوانم، گاهی کتابی چیزی، یکی دو جلسه هم با روانشناسم حرف زدم، امّا بیشتر روزها به محبوبم زنگ میزنم و با او حرف میزنم و چشمهام را میبندم، به او، به حرکات صورتش به ریزترین جزییات وجودش فکر میکنم و بعد قوت میگیرم.
امّا تو که دوچرخهای معنای دوری را خوب می فهمی. معنای فاصلهی چندین و چند کیلومتریای که میتوانست نباشد و هست. هر کاری هم میکنم ازش در بیایم باز هست. دوری مثل یک چالهی خیلی خیلی بزرگ است و دوچرخهها همیشه به امید طی فاصله زندهاند. تو هنوز هم زندهای مگر نه؟
دوست دارم یک روز بیایم، دستت را بگیرم، بغلت کنم و از پلههای زیر زمین بیاورمت بالا بعد سوارت شوم و بروم. یک جای دور. پیش او. خیلی دور است میدانم ولی ما میخواهیم این همه دوری را دور بزنیم. تو راه برایت درد و دل خواهم کرد، احتمالن اشک خواهم ریخت، از تنهایی، نزدیک که شدیم از شوق، یکی دو شب رو به آسمان میخوابیم و روزها آفتاب در نیامده رکاب میزنیم. میرویم و میرویم و میرویم تا برسیم به جایی که ارغوانم آنجاست.چیزی از بعدش نمیگویم، از شیرینیش کم میکند انگار. امّا میدانی دوچرخه جان، گاهی حس میکنم دارم میشوم شبیه سایه توی زندان، فقط من بلد نیستم شعر بگویم، اما این خانه، با وجود تمام پنجرههاش زندان است. وقتی آدم دلش خوش نیست، وقتی دلتنگ است خانه ولو این که همهاش پنجره، همهاش حتی آسمان هم باشد آدم دلش لک میزند برای آزادی. برای ارغوان، برای خواندن ارغوانم آنجاست و گریه نکردن پا به پایش، برای.
میدانم من روزها، و تو احتمالن سالهای دیگری را باید همین جا طی کنیم. دوچرخه، فکر هنوز و باز هم ماندن آن هم وقتی شرایط روز به روز سختتر میشود، غمگینم میکند. آنقدر که دلم میخواهد روحم را از توی سینهام در بیاورم، پرش بدهم توی آسمانم، بگویم من اینجا گیر افتادهام، تو ولی برو و وقتی رسیدی بهش در اولین لحظه و به جای همهی این دلتنگیها ببوسش.
نوید این است که فردا باز هم میآیم پیشت، باقی حرفها را دیگر میگذارم برای بعد، فردا میآیم و از اتاقک میآورمت بیرون، با هم توی زیرزمین درندشت میچرخیم و تو بعد از این همه سال، چرخهات را یک تکانی میدهی و من شاید آن بین توانستم دریچهی روحم را بیابم، آن وقت روح من و صدای خندهی تو با هم میروند توی آسمان بعدش را هم که میدانیم. پس فعلن میروم. تا فردا.
پایان.
فاطمه.
3 اردیبهشت 99، ساعت نه و بیست و دو دقیقهی شب.
درباره این سایت