دارم تبدیل می‌شوم به تنهاییِ مطلق و این گزاره یک گزاره ی استعاری یا تلویحی نیست. به دست‌هام نگاه می‌کنم و چرخش فرفره‌وارشان روی کاغذ، به چشم‌هام که از خط‌ها جدا نمی‌شود، به خودم که نگاه می‌کنم انگار سر و تن و بدنی برایم نمانده، دو تا چشم دارم که آن را هم احتمالن هنوز برای گرفتن دیتا از محیط می‌خواهم، وگرنه رگ و پی و زبان و همه‌ام تبدیل شده به باد هوا. یک خروار شاهد مثال هم دارم: امروز نشسته بودم در ایستگاه اتوبوس و به کائنات چنگ می‌انداختم، که به جای آبی اول سبز را بفرستند. یادم نیست حال فیزیکی‌ام چه بود ( شاید چون احساس می‌کنم فیزیکی برایم باقی نمانده) ولی زنی، از اتوبوس‌ِ متوقف شده در ایستگاه نگاهم کرد، یکهو. سرش را بی‌هوا بالا آورد و همانطور که چیزی که در دست داشت را به نیش می‌کشید، مرا فروبرد به چشم‌هاش. 

من هم نگاهش کردم. ولی اون تکان نمی‌خورد، نگاهش ثابت بود، (معمولن آدم‌ها بعد از چند ثانیه‌ای نگاهِ متقابل، خودشان و چشمانشان را می‌فرستند به نقطه‌ای دور، من همیشه این دافعه را ایجاد و پراکنده می‌کنم ناخوداگاه) بعد خوب نگاه کردم، و دیدم انگار نیستم، نبودم، واقعن نبودم، دیدم انگار زن بدون دیدنِ من، برگه‌ی اعلامیه‌ی خراشیده‌شده پشت سرم را نظاره می‌کند و در دنیای خود سِیر، حتی با آدم بغل دستی‌اش هم حرفی زد، شاید هم مرا نشان داد، ولی من نه، احتمال اعلامیه، یا مغازه‌ی پشت سرم را توی با نگاهش می‌بلعید. چرا؟ چون متاسفانه یا خوشبختانه بله دارم برای بقیه ناپیدا هم می‌شوم.

و مگر تنهایی همین نیست؟ ناپیدایی بدون سر و صورت و تن، بدون بودن، بدون ناراحت شدن از حرف کسی که می‌خواهد تمام راهت را خراب کند، بدون دیدن، بدون نفس کشیدن‌‌. خب باز هم می‌توانم دل خوش کنم که هنوز نمرده‌ام. هنوز می‌توانم بعضی حس‌ها را تا مغز استخوان بکشم، رج به رج دلتنگی ببافم و و گاهی قالی قالی گریه درو کنم. حداقل می‌توانم نسبت به بوق ناگهانِ بعد از تلفن واکنش نشان دهم و این مگر همان زنده بودن نیست؟ گیریم یک کم هم مزخرف‌تر. ولی ان مشان می‌دهد هستم، منتها تبدیل شده به تنهایی، تنهاییِ مطلق. 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها