سایگل عزیز سلام.
کاش تو یک آدم فضایی باشی. راستش - متأسفانه یا خوشبختانه- من زیاد به وجود فضا و کهکشان و اینها اعتقاد ندارم، ولی دلم برای تو تنگ شده، چون دلم میخواسته دلم برای کسی تنگ شود که مرا نمیشناسد. تو مرا نمیشناسی نه؟ بهتر. وقتی نشناسیام شاید بتوانم برایت حرف بزنم. هر چند نمیتوانم.
تو از به وجود آمدنت تا به حال چند بار عوض شدهای؟ تغییر برایتان چه طور معنا میشود؟ احساس میکنم مثلن وقتی وارد یک دورهی جدید میشوید پوستتان جوش بزند، نه؟ جوشهای سبز و بزرگ چرکین. تو از جوشهات میترسی؟ روزی چند بار نگاهشان میکنی؟ یا اصلن شده ناخنهای نارنجیات را روشان بکشی؟
من جوش نمیزنم ولی این تغییرها را دوست ندارم. این که همه جوشهای سبزم را میبینند ولی با یک بیتفاوتی خاصی نگاهم میکنند، بیتفاوتی که با یک جور ترحم همراه است. سایگل عزیز، وقتهایی که دارم پرتهای زمینی میگویم به کلهام جریان بفرست تا بس کنم. این روزها کلن دوست دارم خیلی چیزها را بس کنم. چیزهایی که حتی نمیدانم چیست.
این روزها همهاش دوست دارم منشأ احساساتم را در بیاورم و توی باغچه پشت ساختمان دفنش کنم. باور کن سایگل، فیزیولوژی بدن ما انسانها مزخرف است. حتی نمیدانیم احساسها و یا ترسها و عشقهامان از کجا میآیند. آن وقت مینشینیم فکر میکنیم تا درشان بیاوریم و دفنشان کنیم. ما آدمها خیلی غریبیم سایگل. اگر قبول کنی برایت بنویسم تازه بدبختیت شروع میشود. هر چند احساس میکنم خیلی وقتها نفهمی چه میگویم. یک چیزها شهودی است چون. یا هر دری وری دیگری. من حالا زیاد نمیتوانم باهات حرف میزنم و فکر میکنم همینقدر بس باشد که یا مشتاق شده باشی باهات حرف بزنم، یا ازم بدت بیاید. هر کدام که باشد نگران نباش. لازم نیست چیزی بهم بگویی. من به طرز مسخرهای سیگنالها را دریافت میکنم و از اکثر آنها رنج میکشم.
از بین احساسهای زمینی آن سرگیجه را هنگام پیاده شدن در آن سراشیب دوست دارم. همین. بقیهشان به نظرم همان جوشهای سبز به درد نخورند. به هرحال. ممنونم که گوش کردی سایگل جان.
نمیدانم باید تهش را چه بنویسم.
بیا یک نوع زبان خداحافظی اختراع کنیم. چیزی شبیه این:
=÷^`∆`=∆*&#+
پ.ن: تو که میفهمی نه؟
درباره این سایت