من راههای خودم را برای مواجهه با دردهام دارم، همانطور که هر آدمی. اما وقتی هیچ کدام جواب نداد پناه میبرم به حمام. حمام کمد کودکیهای من است. گوشهاش چمباتمه میزنم در خودم و به صدای بغضم و آبها فکر میکنم. گاهی دراز میکشم کفش. میگذارم سلولهام یخ بزنند. یا از گرما بسوزند. بعد فکر میکنم. سعی میکنم خودم را بریزم بیرون.
به تو گفتم درد بزرگتری را جای درد خودم مینشانم. آن طور آرام خواهم شد. ولی گاهی دیگر درد بزرگتری وجود ندارد. برای من وقتهایی است که تو درد میکشی و این یعنی خیلی نزدیک به همیشه. اینجا دیگر دنداندردی نیست که باهاش پا دردت را فراموش کنی. اینجا فقط یک درد است و آن عزیزترین دردی است که میتوانم بکشم. عمیقتریینش و وسیعترینش.
سرم پر از اشکهای نریختهام شده. همهی غم و بیقراریم را ریختم توی چشمهام که بسته و باز میشوند به امید تمام شدن این همیشه شبها. بعد چشمهام غمگین میشوند. بعد خودم میخندم چشمهام نه. بعد تو نمیخندی چشمهات نه. بعد با هم و جدا از هم دردِ هم را میکشیم.
من شایستگی در آغوش کشیدن این رنج را دارم؟ تو را چه طور؟
درباره این سایت