الف.

* مطلبی که در ادامه خواهید خواند، مواجه‌ی شخصیِ نویسنده است با این اثر که سعی شده در آن، با وفاداری  به محتوا، تعلیق و لذتِ کشف، به تحلیل این اثر بپردازد.


در اولین نماها، با دری آبی رنگ و ساده روبرو می‌شوم، آرام تکان می‌خورد، و در میانه‌ی در با خطی ساده: کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان نمایش می‌دهد»، با خیال اینکه با فیلمی ساده و در خور رده‌ی نوجوان، روبرو هستم، باز به در نگاه می‌کنم تا ببینم فرای آبی‌اش برایم چه ماجرایی را رقم می‌زند، انگاره‌ی چند ثانیه‌ی قبلم با دیدن نام عباس کیارستمی در ادامه، به فکری پوچ بدل می‌شود، پس باید منتظرِ آرامشِ ساکن و پرمعنای پدیده‌ای که در مقابل چشمانم است بمانم: خانه‌ای برای دوست. 

در باز می‌شود و به سراغ داستان دو پسر هشت ساله‌ی روستایی می‌رویم، احمد احمدپور و محمد رضا نعمت زاده. 

ماجرای این دو دوست در نگاه اول ماجرای ساده‌ای است که شاید آن چنان که برای احمدِ قصه‌ی ما آمیخته با احساس مسئولیت نسبت به رابطه‌ی دوستی است، محکم و وسیع به نظر نیاید: بعد از ظهر روزی که محمد رضا به خاطر ننوشتنِ تکالیفش در دفترِ مخصوص مورد سرزنش و حتی تهدید به اخراج قرار می‌گیرد، احمد متوجه می‌شود دفترِ دوستش را هم به اشتباه همراه خود به خانه آورده، و تمام فیلم در تلاشِ مجدانه‌ی احمد برای رساندن دفتر به دوستش خلاصه می‌شود.

اما زیباییِ این داستان- به گمانِ من- دقیقن در همین نقطه است که شما نمی‌توانید هیچ مفهومی را در آن به سادگی خلاصه» کنید؛ هر مفهوم، در کنارِ ساده و بی‌پیرایه بودنش، چنان در عمق داستان بسط می‌یابد، که تماشاگر را به تفکر وا می‌دارد: تعریف من  تا کنون از این پدیده درست بوده؟ پس این تعریف؟ این جملات؟ و این‌ها سوالاتی‌ست که پس از تمام شدنِ فیلم، هنوز در ذهن مخاطب همچون در آبیِ ابتدایی، به آرامی می‌وزد. 

در تمامِ فیلم مخاطب با قاب بندی و میزانسن - و حتی انتخابِ بازیگرِ- کاملن مناسب با تم روستاییِ اثر روبروست، خانه‌های روستایی، جاده‌های شیب‌دار و خاکی و کوچه‌هایی با دیوارهای سنگچین شده، چنان با دقتی چیده شده‌اند که انسان قرن زده‌ی پرشتاب را دلتنگِ آن فضای ساده می‌کند.

چیزی که در میانِ این همه سادگی توجه مرا جلب کرد، نماد سازیِ ضمنیِ کیارستمی بود، برای مثال در صحنه‌ای که پسر متوجه‌ اشتباه "سهوی" خود در برداشتنِ دفتر دوستش می‌شود، صدای "نوزادِ" کوچک خانه بلند می‌شود و بی‌قرار گریه می‌کند، در آن بین، مادرِ خانه مشغول شستن "لباس‌هایی به رنگِ سفید یا آبیِ روشن" است و از طرفی زنِ همسایه گل‌ها را "آب" می‌دهد، انگار هر سه‌ی این نمادها، معصومیتِ خاص پسر را تایید کنند.

یا علاوه بر تیپ سازی و تقسیمِ ساده‌ی مردم روستا به دسته‌هایی که برای ما آشنااند - پیرمردِ هیزم‌کش، زنِ رخت شور، پیرزنی مریض- با شخصیتی عجیب و نمادین روبروییم که به نوعی مرا یاد پیرِ طریقت در ادبیات عرفانی‌مان می‌اندازد: نجاری که سالیان است با چوب برای مردم ده، در و پنجره می‌سازد، درست در لحظه‌ای که سایه‌هایی درخت خشک - نمادِ نرسیدن و ناامیدی- به چهره‌ی پسر سایه می‌افکند پنجره‌ را باز می‌کند و با او صحبت می‌کند، پیرمرد همه‌ی اهالی روستا را می‌شناسد، به فکر آنهاست وبرای آنها در و پنجره و نور می‌آورد. و برای پسر نویدی از یافتنِ دوست!

در این نقطه از داستان، کیارستمی به موضوع فرعیِ قصه‌اش هم می‌پردازد: نفوذِ آرامِ مدرنیته در روستا با نشانه‌ی تمثیلیِ جایگزینیِ درهای چوبی، با آهنی‌هایی که از شهر می‌آیند، کیارستمی، این موضوع را در قالبِ دردو دل‌های پیرمرد با احمد در راه خانه‌ی دوستش بیان می‌کند: نمی‌دونم شهر چه خبره؟ تو تاحالا شهر رفتی؟ من که اصلن از شهر خوشم نمی‌آد جای انسان اصولن جای دیگه‌ایه.» یا غمش را از بردنِ درهایش به شهر می‌گوید و می‌گوید که مثل فرزندی که از دستش داده باشد برای آنها دلتنگ است.

شاید احساس کنید این سادگیِ فیلم، یکنواختی به همراه می‌آورد، اما باید به این نکته اشاره کنم که تعلیق  از مهم‌ترین اصول این فیلم‌است، مسیری که شما و همه‌ی ما دوست داریم هر چه زودتر و به نحو احسن به اتمام برسد تا نفسِ راحت. چه طور است خودتان این شاهکارِ مینیمالیستی ِ پیچیده را ببینید تا بدانید عظمتِ شاخه گلی را زیر دفتری و لبخندی را روی لبی بینیید.


+ دانشی از اصل (

کلیک)

* این فیلم را دور از هیاهو ببینید. می‌چسبد.



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها