ساعت به کندی میگذرد و من اینماجرا را مخصوصن زمانهایی که منتظر چیزی نیستم دوست دارم. کم پیش میآید آدم منتظر چیزی نباشد و من البته در همین حین منتظر بارها و بارها چیزهایی هستم. اما به هر حال این زمانست که احساس میکنم با قوس بیشتری میگذرد و از این بابت اذیت نمیشوم که هیچ، دوستاش هم دارم. خوابیدهام کنار بخاری و به جای شنیدن موزیک، صدای هر و هر بخاری را گوش میکنم که انگار توش ریتمی دارد. دستهام درد گرفتهاند و مادرم خیال میکند با این که مدام از من بپرسد چهام است که اینطوری به نظر میرسم، بهتر میشوم. نگران میشود اما زیاد برایم مهم نیست چرا که اصولن من زیاد چیزیم نیست. بیشتر سعی میکنم حالا که به این همنشینیِ خیلی بلند اجباری مجبورم، سبک خودم را پیدا کنم و از آن لذت ببرم. که میبرم هم. هفت هزار روز از زمانی که چشمم را باز کردهام میگذرد و من سعی نمیکنم جلوی گذشتنش را بگیرم. این روزها گاهی مضطرب میشوم و گاهی بینهایت غمگین. ولی غالبن خوبم. کتاب میخوانم و سعی میکنم افسردگی را با شناختنش از خودم دورتر کنم. دلتنگام. به شدت دلتنگم اما این روزها را، این بهار را به امید میگذرانم. هنوز هم اولین تجربههایی وجود دارد که آنها را تجربه میکنم. امروز نشستم روی موتور مثلن. و خودم راندهام. و کیفور شدهام. زیاد از خودم عکسهایی میگیرم که دوستشان دارم. اما هنوز هم اعتماد کردن فقط به خودم برایام کمی دشوار است. که مهلتهای جشنوارههای داستان نویسی نزدیک میشوند، دوستم میپرسد فاطمه دقیقن چی کار کردهای، یعنی داستانم نتوانسته حتی خودش را توضیح بدهد، اما دلسرد نمیشوم. به این فکر میکنم باید فریمام را عوض کنم و این طور میبینم که این یک تمرین است و باید خیلی بیشتر بنویسم تا بتوانم و بعد حالم بهتر میشود. چیزهای زیادی هست که حالم را بهتر میکند. هنوز دیدن اولین کاری که از میوزاکی میبینم، یا قدم زدن با بچهها و شعر خواندن، و ساختن تصویرها، و دیدن رنگین کمان بعد از سالها، با تمام حالم را خوب میکند. دارم این بهار را، این قرنطینه را میگذرانم تا به بهار برسم.
درباره این سایت