سلام. 
پیش درآمد:
همون‌طور که از عنوان این نوشته بر می‌آد،‌ قصد دارم درباره‌ی افسرده‌گی بنویسم. به نظر من برای همه‌ی ما مهمه که افسرده‌گی رو بشناسیم. چرا که این دوره ممکنه برای خیلی از ما یا اطرافیانمون رخ بده و ندونیم باید چی کار کنیم باهاش. یا در حالت دیگه‌ش ممکنه افسرده‌گی برامون پیش نیومده باشه و ما به خودمون یا دیگران لیبل افسرده بودن رو بزنیم و خب در هر دو صورت مشکلاتی پیش می‌آد. 
من روان‌درمان‌گر یا روان‌شناس نیستم. من فقط آدمی هستم که خیلی وقت‌ها شده که با خودم فکر کنم: " نکنه افسرده‌ام؟" به خاطر همین سعی کردم بیشتر درباره‌ی افسرده‌گی بدونم تا بتونم بشناسمش‌ و بعد از اون اقداماتی که لازمه رو انجام بدم. این نوشتار نکته‌هاییه که من بعد از گوش دادن به جلسات صوتی یک روان‌پزشک با تجربه

دکتر سرگایی به دست آوردم و احساس کردم اگر این‌جا بنویسم‌شون بهتره. چون ممکنه به شما هم کمک کنه. پس اگر فکر می‌کنین نیازه بیشتر درباره‌ی انواع افسرده‌گی بدونین،‌ توصیه می‌کنم این پست رو از دست ندین. :)

نکته: این مطلب یه کم طولانیه، من سعی کردم یک کارگاه هشت نه ساعته رو نت بردارم و در عین حال نخوام چیزی از کیفیت‌ش کم بشه. اینه که سعی می‌کنم با تیتر بندی درست کاری کنم خسته نشین. امیدوارم مفید باشه. و به شدت خوشحال می‌شم اگر شما هم دانسته‌هاتون، تجربه‌هاتون و یا منابع خوب‌تون درباره‌ی افسرده‌گی رو با من به اشتراک بگذارید.



یک دید کلی:
قبل از این که به سراغ خود افسرده‌گی بریم باید یک قدم به عقب برگردیم. به طور کلی وجود یک انسان از چهار بعد تشکیل شده:
-    بعد زیستی یا  Biological
-    بعد روانی یا Psychological
-    بعد اجتماعی یا social
-    بعد معنوی یا Spritual
این چهار بعد مثل چهار تا پایه‌ای هستند که ساختمان وجود ما رو سرپا نگه می‌دارند. ما سعی می‌کنیم در طول زنده‌گی‌مون به نیاز‌های این چهار بعد پاسخ بدیم. مثلن ما در بعد زیستی، باید سعی کنیم خوب و درست غذا بخوریم و بخوابیم و. تا سالم بمونیم و به همین صورت برای ابعاد دیگه اصولی وجود داره که ما رعایتشون از لحاظ روانی و اجتماعی و معنوی سالم می‌مونیم. 
پس می‌تونیم افسرده‌گی رو حالتی در نظر بگیریم که فرد در اون نمی‌تونه به این نیاز‌ها و اصول درست پاسخ بده و در نتیجه‌ش افسرده می‌شه. پس ما در هر بعد وجودی‌مون می‌تونیم سالم باشیم یا  ناسالم یا به عبارت دیگه افسرده. به تعریف دیگه ما چهار نوع افسرده‌گی با ریشه‌ها و دلایل متفاوت داریم و به تبع اون درمان‌های متفاوت.
بیایید برای روشن‌تر شدن مساله روی سلامتی و افسرده‌گی هر بعد به صورت جداگانه حرف بزنیم.


* افسردگی در بعد زیستی

تعریف کلی
در یک تعریف کلی بخش زیستی وجود ما مربوط به فعالیت‌هاییه که ما با اون‌ها به حیاتمون ادامه می‌دیم. فعالیت‌هایی مثل خوردن و خوابیدن و کردن و.
در رابطه با فعالیت‌های زیستی‌مون ما سه تا اصل مهم‌ داریم:
•    اصل صیانت نفس: یعنی درست و صحیح بخوریم و بیاشامیم و بیارامیم تا از خودمون حفاظت کنیم.
•    اصل صیانت نسل: یعنی بتونیم خوب ارتباط جنسی بگیریم و از اون لذت ببریم.
•    اصل نوازش: یعنی بتونیم نوازش‌های اطرافیان‌مون رو درست دریافت کنیم.

انسانی که از لحاظ بیولوژیک سالمه این اصل‌ها رو به درستی رعایت می‌کنه و به نیاز‌های هر دسته پاسخ می‌ده و ازشون لذت می‌بره. اما این اصول در کسی‌ که از لحاظ بیولوژیک افسرده‌ست به هم می‌ریزه. یعنی یا دچار کم‌بود خواب و بی‌اشتهایی و بی‌میلی جنسی می‌شه یا بالعکس. در مورد اصل نوازش‌ هم این دسته افراد یا در برابر نواز‌ش‌های اطرافیان‌شون دچار بی‌تفاوتی می‌شن یا آستانه‌‌ی لذت بردنشون می‌ره بالا. یعنی مثلن باید بیست بار بوسیده بشن تا احساس خوب یک بوسه رو دریافت کنند.
علت افسرده‌گی‌های زیستی،‌ فقط یک چیزه: عملکرد بیوشیمیایی مغز. فردی که افسرده‌ی بیولوژیکه ژن‌های افسرده‌گی داره که باعث می‌شن نورون‌ها و مواد شیمیایی مغزش دچار مشکل بشن و در نتیجه‌ی اون فرد نتونه مثل یک آدم سالم بعد بیولوژیک‌ش رو کنترل کنه. 

ریشه یابی
شاید از خودمون بپرسیم چرا باید ژن‌های افسرده کننده که به نظر ژن‌هایی با عملکرد مضر هستند در مغز بعضی از افراد وجود داشته باشه؟ آیا باگی در خلقت ما وجود داره؟ پاسخ این سوال رو باید از لحاظ تاریخ تکاملی انسان ( و بقیه‌ی موجودات اجتماعی حتی) توضیح بدیم. 
خب باید بگیم که همه‌ی ما داریم توی بستر طبیعت زندگی می‌کنیم و باید یاد بگیریم که باهاش سازگار بشیم. این سازگاری رو می‌تونیم توی حیواناتی که خواب زمستانی دارن ببینیم. اون‌ها توی زمستان که منابع غذایی کم‌ می‌شه با توجه به ژن‌هاشون به گوشه‌ای می‌رن و آروم می‌گیرن ( صربان قلب و تحرکشون کم می‌شه) تا بتونن با شرایط طبیعت سازگار بشن و از کم‌بود غذا نمیرن. 
به همین ترتیب توی سی‌ درصد از ما انسان‌ها هم ژنی به نام ژن افسردگی وجود داره تا مثلن اگر در گذشته یخ‌بندان سختی به وجود می‌اومده یا در آینده تشعشعات هسته‌ای پیش بیاد اون‌ها بر اثر تجربه‌ی اضطراب در شرایط افسردگی قرار بگیرن و بتونن به گوشه‌ای برن تا طی دوران افسردگی‌شون از نسل انسان محاقظت کنند. یعنی با وجود ژن افسردگی در مخزن ژنی نوع انسان، تنوع بالا می‌ره و ما می‌تونیم از گونه‌ی خودمون محافطت کنیم. یعنی در واقع از دیدگاه کلان وجود افسردگی و اضطراب برای گونه‌ی انسان لازم هم هستند.
اما این وم باعث نمی‌شه که ما بی‌خیال درمان افسردگی این دسته از آدم‌ها بشیم و بگیم این خواست طبیعت بوده.
راه‌های شناخت
برای این که بدونیم افسردگی ما از نوع بایوبوژیک هست یا نه باید از راه‌های علامت شناسانه باهاش برخورد کنیم. در این نوع افسرده‌گی:
- عملکرد‌های نباتی ما تغییر می‌کنن. یعنی خوردن و خوابیدن و میل جنسی ما کم یا زیاد می‌شه.
- تحرک ما دچار تغییر می‌شه. یعنی مثلن در‌حالت‌های حاد این افسردگی بیمار حتی خیلی به ندرت پلک می‌زنه یا میمیک‌های ماسکه شده داره.
- افسردگی‌های یک (دارای بازه‌های مشخص و منظم زمانی) یا افسرده‌گی‌هایی با حالت قطبی داریم.
درمان
خب بهتره اگر این علائم رو در خودمون می‌بینیم به سراغ یک روان‌پزشک بریم و با ایشون م کنیم. تا بتونن راه‌های درمانی رو برامون اعمال کنن. همون‌طور که منشا این نوع افسردگی خیلی وابسته به فعالیت‌های نورونی مغزه، پس درمانش هم متناسب با اون و خیلی متریالیه.
 بسته به شدت و نوع علائم این درمان‌ها مورد استفاده‌ی پزشک‌ها هستند: انواع دارو‌ها، نوردرمانی، تشنج درمانی و آروماتاپی. که من دیگه بیشتر در موردشون توضیح نمی‌دم. فقط این رو بگم که دارو‌هایی که روان‌پزشک‌ها تجویز می‌کنند در سه دسته‌ی ضد افسردگی و تثبیت کننده‌ی خلق و تقویت درمان قرار دارند و بر خلاف تصور عامه‌ی مردم چیز‌های بدی نیستند. یعنی اگر مشخص بشه که افسردگی شما بیولوژیکه دارو‌ها درمان‌های منطقی‌ای هستند. مثل وقتی که کسی دیابت داره و مجبوره انسولین بزنه برای درمان این نقص بیولوژیک هم باید دارو بخوریم یا بسته به تشخیص روان‌پزشک از روش‌های دیگه استفاده کنیم.
نکته‌ها
+ دوره‌های درومانی این نوع افسردگی معمولن 6 ماهه هستند و قطع درمان هم حتمن باید زیر نظر پزشک و معمولن تدریجی انجام بشه. چون اگر سر خود این کار رو بکنیم احتمال برگشت علائم رو بالا می‌بره.
+ ورزش کردنی که باعث ترشح اندروفین‌ها بشه، خاصیت ضدافسردگی داره. اندورفین‌ها در واقع مورفین‌های درون بدونی هستند. پس اگر وری ورزش کنیم که درد رو حس کنیم، بدن این مواد رو آزاد می‌کنند و باعث آرامش بیشتر ذهن‌مون می‌شه.
+ افسردگی یک حالت پایا از تغییراته. پس ربطی به این که آدم بره عروسی یا لباس مشکی بپوشه یا نه نداره. این موارد عواملی هستند که روی خلق ما تاثیر می‌ذارن. یعنی ممکنه طرف افسرده باشه اما وقتی جلوش آهنگ بذاریم و برقصیم اونم بخنده و دست بزنه. اگر نشانه‌های افسردگی رو داریم بهتره ریشه‌ای پیگیری‌ش کنیم.
+ اگر افسردگی ما ناشی از مصرف مواد باشه، دارو‌ها نمی‌تونن اثر بذارن. یعنی اول باید بیمار از مواد دست بکشه، بعد از یک ماه اگر خوب نشده بود درمان دارویی رو شروع کنه.
+اراده و آی‌کیو ربطی به این که چه‌قدر ما افسرده بشیم یا نه ندارند. همون‌طور که گفتم این نوع از افسردگی یه چیز متریالیستی و  بدنیه. 


 *افسرده‌گی در بعد روانی

تعریف کلی
در بعد روانی ما باید به سراغ تحلیل عملکرد ذهنی‌مون بریم و بررسی کنیم چه طور وقتی طبق این ساختار‌ها پیش نریم، افسرده‌گی به وجود می‌آد. این‌ها دو اصل مهم از اصولی هستند که روان ما طبق اون‌ها پیش می‌ره.

  • اصل اشتغال: طبق این اصل ذهن ما همیشه باید با چیزی درگیر باشه. اون رو تحلیل کنه و فعالیت کنه. به زبان دیگه همیشه باید برای ذهن ما بازی‌های ذهنی‌ای وجود داشته باشه. شاید بهش توجه نکنیم امّا این درگیری مورد نیاز ماست. برای همینه که مثلن وقت‌هایی که ما بازی‌ای بیرونی نداریم،‌ شروع می‌کنیم به خودگویی‌های درونی. تا ذهن‌مون خالی نمونه. 
  • اصل ساختارسازی: ذهن ما نیاز داره که همه‌ی پدیده‌های اطراف‌ش رو بعد از آنالیز کردن( بازی کردن باهاشون)،  دسته بندی‌ کنه. این کار بیشتر یه راهکاره تا ما بتونیم به عجیب و غریب بودن دنیای بیرونی‌‌مون فائق بیایم و از این سرگردونی در بیایم و خطر دنیای بیرونی‌مون رو کم کنیم تا بتونیم با آرامش درش زندگی‌کنیم. مثالش در همه‌ی جنبه‌های زنده‌گی مون وقتی با یک پدیده‌ برای بار اول روبرو می‌شیم وجود داره: اگر دقت کنیم می‌بینیم وقتی برای اوّلین بار فردی رو توی زنده‌گی‌مون می‌بینیم اون رو توی طبقه‌‌ای قرار می‌دیم. 

اما این دسته بندی‌ها باعث می‌شن ساختار‌ها یا فریم‌هایی در زندگی ما به وجود بیان. ساختار‌ها همون فریم‌هایی عینکی هستند که ما اون‌ها رو ساختیم تا از طریق‌شون دنیا و پدیده‌ها رو ‌ببینم و درک کنیم. این طوری برخورد کردن با دنیا باعث می‌شه از پدیده‌های مختلف وحشت نکنیم و درک بهتری داشته باشیم. 
پس افسرده‌گی در بعد روانی به این صورت‌ها به وجود می‌آد:
- در مورد اصل اشتغال: ذهن ما یا بازی‌ای نداره که باهاش سرگرم بشه و یا نمی‌تونه از بازی‌ها و چالش‌هایی که داره لذت ببره. پس مثلاً به خودگویی‌هایی مضر درباره‌ی گذشته و آینده روی می‌آره و یا سراغ فعالیت‌های دیگه‌ای می‌ره که حال ما رو اونقدر بد می‌کنه که به افسرده‌گی سایکیک دچار بشیم.
- در مور اصل ساختار‌سازی: وقتی ما به افسرده‌گی‌های بعد روانی نگاه کنیم می‌بینیم در اون‌ها فرد  چارچوب‌ها و ساختار‌هایی ساخته که باعث می‌شن حالش انقدر بد بشه و افسرده بشه و اگر سر این مساله به سراغ یه فریم دیگه برای دیدن مشکل می‌رفت ممکن بود حالش انقدر بد نشه. پس وقتی فریم نادرستی رو انتخاب می‌کنیم از لحاظ روانی دچار افسرده‌گی میشیم.
ریشه‌یابی
خب برای اینکه کمی بیشتر درباره‌‌ی نحوه‌ی عملکرد این نوع افسرده‌گی توضیح بدم باید به سراغ صحبت‌های جناب وینگنشتاین که یک زبان‌شناس هستند بریم و تئوری ایشون رو بررسی کنیم. از نظر ایشون مفاهیم زبانی‌ای که ما داریم با اون‌ها زنده‌گی می‌کنیم در دو دسته‌ی کلی قرار می‌گیرند:

  • مفاهیم عینی: مفاهیمی که به خودی خود دارای صورت‌اند. چیز‌هایی مثل در دیوار پنجره و لپ‌تاپ. ما این‌چیز‌ها رو می‌شناسیم چون برای اون‌های تعاریف و تصاویر مشخصی وجود داره. مثلن ما می‌دونیم میز جسم مکعب مستطیلیه که پایه داره و از جنس‌های مختلف ساخته می‌شه و این کاربرد‌ها رو داره. وقتی به ما بگن میز، همه‌ی ما یک تصویر ابتدایی ازش داریم.
  • مفاهیم انتزاعی ( بی‌صورت): اما این دسته از مفاهیم چیز‌هایی هستند که به خودی خود صورت ندارند و برای تعریف‌شون ما از مفاهیم عینی کمک می‌گیریم و صورت‌هاشون رو عاریت می‌گیریم تا بتونیم این مفاهیم رو باهاشون توضیح بدیم.

مثلن من اگر به شما بگم آزادی چیه؟ عدالت چیه؟ فضیلت چیه؟ یا خانواده‌ی خوشبخت چه خانواده‌ایه؟ جامعه‌ی سالم چه طور؟ باید برای جواب دادن به من به سراغ مفاهیم عینی‌ای برید که همه‌ی ما صورت‌شون رو از قبل می‌شناسیم. 
 ماجرا از اون‌جایی مورد توجه می‌شه که به مرور زمان این تصاویر استعاری بر مفهوم‌ها سوار می‌شن و ما فکر می‌کنیم تصاویر همون مفاهیم هستند. بگذارید یک مثال بزنم. اگر تصویر ذهنی ما از کسی که خوشبخته کسی باشه که لبخند روی صورتش باشه، نمی‌تونیم آدم بی‌لبخند رو به عنوان فرد خوشحال قبول کنیم. و به همین صورت. یعنی در واقع ما در تصاویر ذهنی خودمون گیر افتادیم و همین باعث می‌شه که احساس خوب یا بدی به پدید‌ه‌های مختلف داشته باشیم. 
پس درمان کسی که داره از ساختار‌ها و بازی‌های زبانی ذهنی‌ش رنج می‌بره و به این خاطر افسرده شده اینه که سعی کنه این بازی‌های زبانی رو تغییر بده. و از چرخه‌ای که به واسطه‌شون به وجود اومده خارج بشه. بیایید با هم چند‌تا مثال رو بررسی کنیم.
- طبق گفته‌ی دکتر سرگایی وقتی که فردی که به علت اعتیاد بهشون مراجعه می‌کنه از واژه‌‌ی "غول اعتیاد" برای توصیف پروسه‌ای که درشه استفاده می‌کنه این اعتیاد تا حد قول بزرگ می‌شه و شکست دادن غول وقتی ما آدم معمولی باشیم مشکله. حالا توصیه‌ی ایشون تغییر بازی زبانی و ذهنی مراجعه. مثلن به این صورت که اعتیاد رو مثل یه غول نبین. مثل یه موش ببین که قابل کشتنه اما اگه بهش فرصت تغذیه و تولید مثل بدی و جلوش رو نگیری توی محیط خونه‌ت پخش می‌شه. با تغییر تصویر و فریم ذهنی روند مواجهه‌ی ما هم باهاش عوض می‌شه.
- یا مثلن باز خیلی وقتا خیلی از ماها فکر می‌کنیم که خیلی از مشکل‌های ذهنی‌ای که از اون‌ها اذیت می‌شیم مسائل کهن و ریشه‌دار و قدیمیه که حل نمی‌شن. معمولن هم توجیه‌مون اینه که من از بچه‌گی این مشکل رو داشتم، بیست ساله توی من ریشه دوونده و درست بشو نیست. پس به سراغ حل کردنشون نمی‌ریم و همین‌طوری از بودنشون رنج می‌بریم. امّا اگر بتونیم تصویر ذهنی‌مون رو به این شکل تغییر بدیم چی؟ این مشکل مثل یه در قدیمیه که سال‌هاست باز نشده. امّا قرار نیست باز نشدنی باشه. نیاز به کلید درستش داریم و کمی وقت و حوصله. ممکنه لازم باشه این در رو یه کم هل بدیم یا به لولا‌هاش روغن بزنیم تا باز بشه. اما باز شدنیه. 
درمان
جناب انیشتین یک جمله‌ی مفید در این راستا دارن، می‌فرمان که: "با همان ذهنیتی که یک مساله به وجود می‌آد، نمی‌تونیم بهش جواب بدیم." پس تا زمانی که ما افسردگی یا مشکل‌های دیگه‌مون رو به عنوان یک له‌شدن و چیز‌های کشنده تعبیر کنیم، نمی‌تونیم حل‌شون کنیم.
ما می‌دونیم که باید این تصاویر رو تغییر بدیم. به نظر من راه معقول این کار صحبت با یک روان‌شناس یا مشاور کار درست،‌ شناسایی این ساختار‌ها‌ی آسیب زننده و تغییر‌شون به مفاهیم ذهنی‌ دیگه‌ (ReFraming) است.
جدای از اون می‌تونیم خودمون هم هر از گاهی به مفاهیم و ساختار‌های ذهنی‌مون نگاه کنیم و اون‌ها رو مثل یک فردی که خارج از گود ایستاده و تماشاگره بسنجیم و اگر روند منطقی‌ای نبودن جلوشون رو بگیریم.

 

* افسرده‌گی در بعد اجتماعی

تعریف کلی
بعد اجتماعی ما با بودنمون در اجتماع و ساختار‌های اجتماعی تعریف می‌شه. 

  • به صورت  اصل قدرت: ما می‌خواهیم در چارچوب‌های اجتماعی‌ای که هستیم احساس قدرت کنیم و تمایل داریم که در نقش خواهر، همسایه، همکار، استاد، دانشجو یا هر نقشی که داریم کامل و قدرتمند بروز پیدا کنیم.

افسرده‌گی در بعد اجتماعی به این صورت‌ها بروز پیدا می‌کنه: یا فرد به نقطه‌ای می‌رسه که پیش خودش گمان می‌کنه نمی‌تونه از نردبان قدرتی که داره بالا بره و نقش‌ش رو درست ایفا کنه، یا این‌که فرد یاد می‌گیره تنها با حال بده که می‌تونه نقشش رو خوب هندل کنه و موفق باشه.
ریشه یابی
خب بیاید دقیقن ببینیم این نقش‌های اجتماعی چی هستن و چه‌طوری به وجود می‌آن؟
هیچ کدوم از ما توی غار خودمون زندگی نمی‌کنیم. همه‌ی ما روزانه با افراد دیگه‌ای و در فالب‌های دیگه‌ای ارتباط داریم. این ارتباط‌ها کیفیت‌های مختلفی دارند. و باعث می‌شن ما در مقابل افراد مختلف، نقش‌های مختلفی رو انجام بدیم. مثل یک ماسک که در موقعیت‌های مختلف اون رو به صورتمون می‌گذاریم. مثلن ما برای همکلاسی‌مون یک نقش رو داریم، برای استادمون یک نقش و برای دوست صمیمی‌مون یک نقش دیگه.
 پس این نقش‌ها به محض قرار گرفتن در یک شرایط اجتماعی در ما به وجود می‌آد.
امّا مساله‌ای که هست اینه که گاهی محیط و شرایط نقشی رو به ما تحمیل می‌کنند. مثلن در یک خانواده احتمالن نقش بچه‌ خرخون خانواده به دوش کسی می‌افته، نقش تلخک هم به بچه‌ی دیگه‌ای. یعنی اولی همه‌ش باید توی اتاقش باشه و درس بخونه و بیست بگیره تا دکتر شه و دومی هم بخش فان خانواده‌ است و کسیه که همه‌ش جوک می‌گه و دلقک بازی در می‌آره تا همه‌ شاد شن. 
حالا ممکنه نقشی که به ما در خانواده، بین جمع دوستا، توی روابط و. تحمیل شده باشه نقش آدم افسرده باشه. در این صورت ما به نقشی دچار شدیم که آسیب زننده‌ست. و این نقش در ناخوداگاه ما رفته باشه و از اون به بعد مدام در همون نقش رفتار می‌کنیم. 
درمان
 در واقع ما باید در یک حالت کلی بتونیم بین نقش‌های حقیقی‌مون ( چیزی که واقعن هستیم) و نقش‌های حقوقی‌مون ( چیزی که شرایط اجتماعی و محیط ایجاب می‌کنه باشیم) تمایز قائل بشیم. 
به علاوه باید یاد بگیریم اون دسته از نقش‌هایی که به ما تحمیل شده و ما نیستیم رو بشناسیم و سعی کنیم اون‌ها رو بشکنیم. برای ان کار هم طبعن بهتره پیش روان‌ شناس یا روان درمانگر‌ها مراجعه کنیم. اون‌ها ترفند‌های متفاوتی دارند که بتونند این نقش‌ها رو در ما بشکنند تا ما به خود واقعی‌مون برگردیم.


* افسردگی در بعد معنوی
در بعد معنوی انسان دنبال آزادی و رها شدن می‌گرده. اصل مهم بعد معنوی هم همین اصل آزادیه:

  •     اصل آزادی: انسان باید بتواند خودش را از حصار‌هایی که سه بعد دیگه برای او ایجاد می‌کنند رها کنه.

افسردگی که در بعد معنوی معمولن در سنین میانسالی برای آدم‌ها اتفاق می‌افته. زمانی که فرد به درجه‌ی خوبی در زندگی‌ سوشال خودش رسیده و همه‌ی چیز‌هایی رو داره که از نظر عامه‌ی مردم خوشبختی کامل محسوب می‌شه. امّا خود فرد دچار حالتی از افسرده‌گیه. احساس می‌کنه به معنای زندگی‌ش دست پیدا نکرده و تلاش می‌کنه از نقشی که داشته بیرون بیاد و مثلن اگر یک مدیرعامل بسیار موفق توی یک کارخانه‌ست، همه چیز رو رها کنه و سفر کنه به هیمالیا!
ریشه یابی
در سنین جوانی و نوجوانی همه‌ی ما مرحله‌ای رو طی می‌کنیم تحت عنوان Socilization. در این مرحله ما که دنیای متفاوت و بزرگ‌تری رو تجربه می‌کنیم شخصیت‌مون رو می‌سازیم. تصمیم می‌گیریم چه ارزش‌ها و ضد ارزش‌هایی رو داشته باشیم تا جامعه قبولمون کنه و بتونیم درش پیشرفت کنیم. پس ما مجبور می‌شیم خواه‌ناخواه قسمت‌هایی از خودمون رو سانسور کنیم. حالا و در دوره‌ی افسرده‌گی‌های معنوی، روح ما که دنبال اون آزادی و بی‌قید و بندی می‌گرده، دلش می‌خواد همون قسمت‌ها رو بروز بده.
درمان
در مرحله‌ی اول که بهتر پیش درمان‌گر و روان‌شناس کاردرست و دنیا دیده بریم و با ایشون م کنیم. درمان این نوع افسرده‌گی خیلی بستگی داره به این که به اون چه طور نگاه کنیم. بعضی از درمان‌گر‌ها به این مرحله به چشم یک تجربه نگاه می‌کنند که زنده‌گی فرد رو غنی‌تر می‌کنه و فقط به این بسنده می‌کنند که به شما توضیح بدن دقیقن چه اتفاقی توی شما داره می‌افته و به شما قدرت انتخاب می‌دن که چه کار کنین.
امّا عده‌ای از روان‌درمان‌گر‌ها ترجیح می‌دهند این نوع افسرده‌گی رو با دارو سرکوب کنند تا فرد بتونه در آرامش خودش زندگی کنه و از جایگاه اجتماعی و خانوادگی‌ش لذت ببره.
پس در نهایت این  نوع درمان خیلی بستگی به فلسفه‌‌ی ذهنی فرد و درمان‌گرش داره. 
 

جمع بندی

خب این هم شناخت اولیه‌ای از افسزده‌گی. من حالا می‌دونم که ماجرای افسرده‌گی یک بیماری لاعلاج و همیشگی نیست و نظام خودش رو داره. در نهایت و به نتیجه‌ای که می‌رسم اینه: افسرده‌گی جیز خطرناکی نیست بهتره اگر حس می‌کنیم نشانه‌هایی از افسردگی رو داریم با یک روان‌ درمانگر مورد اعتماد صحبت کنیم. ممکنه افسرده‌گی ما از هر کدوم از این دسته‌ها باشه یا اشتراکی بین اون‌ها، ولی از هر کدوم که باشه مطمئنن قابل حل و درمانه.

 

 

* یک کار ارزشمند برای من از

پروژه‌ی گذار است.


مشخصات

آخرین جستجو ها