کاش میتوانستم اتاقم را از پنجره خالی کنم. در تعادل با آسمان، در تساوی با ابرهایی که از دورهای فراموش شده آمدهاند و تا دورهای ناپیدا کوچ میکنند. چه میشد اگر ابرها میایستادند به نظارهی زمین؟ چه میشد که تا ثبات مه اطراف قله وقت داشتیم برای ساکت بودن و شنیدنِ صدای اسبهای بخار زمان که ایستاده و رنگ میجوند.
چه میشد که دنیا را از آنها خالی میکردم. از؟ از. از. باید نفس بکشم تا بتوانم فکر کنم. این طور نمیشود. این سایهها در صحنهها ذهنم را بدجور دستمالی میکند.
کاش میتوانستم چرخ ماشینها را از آب پر کنم که پشت سرشان گلهای له شده را آبیاری کنند و قلب پارهی دلقکی را با سوزن بالندوزی بدوزم تا پرواز کند و از دورهای دور برای دماغ سرخ و هالهی سیاه دور چشم دلقک دست تکان دهد و در دل آسمان مگسی باشد که به چشم نیاید.
کاش عصای آن پیرزن را از درخت زنده میآفریدم که با او حرف بزند و گیسهاش را برایش با شکوفه ببند و دیگر هیچ پنگوئنی از تنهایی خودش را نکشد و هیچ های زنش را بعد از یک عشقبازیِ جانانه نخورد.
کاش کتابها را قایق میکردم که آدمها را نجات دهند از بوی جورابهای وامانده در ماشینلباسشوییهاشان. مگر چند توربین قاصدکها را بلعیده که دیگر نمیتوانیم باد را به حرکت در بیاوریم تا بال مورچهی کنده شدهای را به پهنهی اقیانوسی خالی برساند.
کاش میتوانستم چترها را. دنیا را از. در دل شب. راهِ سختش.
درباره این سایت