عشق رنج است.
جمله را که میخوانم، لبخند میزنم. بیدار میشوم. شب رسوخ کرده تو دل تخت کوچکم بالای یک اتاق کوچک. جمع میشوم تو خودم. نه از آن جمع شدنهای استعاری. جمع شدنی که عضلههات فکر میکنند کنار هم، در همتنیده، چهقدر نیرومندترند.
بعد فکر میکنم. به امروز. به همهی روزهای امروزی. به عشق. به همهی شوق وصال و رسیدنها. به آغوشهای خمشدهات برای رسیدن به من. به گوشم کنار قلبت. به شنیدن صدای تپشهای گم شده در تاریکی. به لبخندها و حس رضایتی که لحظاتی در دلم میجوشد. به دستهای نزدیک به هم. آغوشها پیش و حین و بعد از یک غذا. به دیدن. نمیدانم چرا تا حالا از دیدنت حرفی نزدهام. نشستهایم. دستهات را کشیدهای که هنرشان را نشانم دهی. و ناگهان یک قاب تو سرم شکل میگیرد. یک قاب از دستهای تو با رگهای بر آمده. شاخهای درخت. ذوق زده به تو میگویم و نمیگویم این دستها همانند که توی آفرینشِ میکلآنژ. یا دیدن حرکت ناخنات رو گونهام. یا زانو. یا ساز. رقص انگشتهایی که انگار بر سیمها بوسه میزنند. خیره شدن به پاهات. وقتی داریم حرکت میکنیم و سرم را میاندازم پایین تا بشنوم. بعد به برگها نگاه میکنم. به جنازهی عاشقانِ تک به تکی که پاهات از کنارشان به سرعت میگذرد. یک قاب پر تلاطم دیگر تو چشمم. یا شعاع آفتاب تو چشمهای قهوهایت که گاهی چرخیدن- و فقط چرخیدن و نه ریختنِ- اشک را از توشان میبینم. یا حرکتهای سیال موها و نرم لبها.
هیچ مفهومی تمام شدنی نیست. چه برسد به عشق. این را وقتی راهروهای تمام نشدنی انقلاب را میآمدم بیرون فکر میکردم. همهچیز میخواست تمام نشود. نور و سایه و حتی کاشیهای رنگی دیوار. انگار هنوز هم دارم آنجا راه میروم. هنوز بین شلوغی و تو منتظری. هنوز سرم پایین است و کفشهامان را میبینم. انگار هنوز کسی تو سرم میخواند عشق رنج است و در گوشات میگویم، چه رنج قشنگی.
درباره این سایت