برای تو از آن شهر زرد نزدیک به آجری:
خوابیدهام؛ اینبار در نزدیکی باران. این نوشته به گمانم قرار است عاشقانه باشد برای چشمها، لبخندها و لقمهها، اما چارهای ندارم، احساس میکنم اگر اول نوشتهای را با خوابیدهام» یا دراز کشیدهام» شروع کنم بهتر میتوانم ادامه دهم.
اینجا دارد باران میبارد عزیزم. تو احتمالن از صدایم بفهمی کدام بارانها را میگویم، آسمان ابری است بین سفید و سیاه و بِژ (امیدوارم یادت مانده باشد بِژ دقیقن چه رنگی است ) همین الان یک رعد آمد، رعد آن صدای مهیب قبلش است و برق، وعدهی آسمان به آنکه خورشید هم نفس میکشد. دارم زیادی کشش میدهم عزیزم. میدانم.
آن صبح آفتاب بود. عین خورشید که میخواهد خودش را در تمام لحظات آسمان تثبیت کند. دور بود سمندی که یادم نیست چه رنگی است از تو. ثانیهها کش میآمدند و من بین راه و تخت و چک کردنِ بیهودهی اینستاگرام برای گذر ثانیهها که کش میآمدند: هر وقت رسیدی بگو» گفتم سلام و تو بیمهابا روبرویم ایستادی و خورشید لابد با خودش فکر کرد چه قدر کوچک میتواند باشد در آن لحظه که آغوشت برای اولین بار مأمن شد و تمام استرس ها و بیتابیها با شلنگ آن مردِ پارک بان دور. آنجا بودیم که درخت آمده بود تا با ما روی نیمکت بنشیدند. دیدمت. مثل همیشه از نزدیک نه از دور. خندیدیم. از همان اول و حالا که فکر میکنم این دو روز را چه قدر به اندازهی شاپرکهای دنیا خندیدم. چهقدر. یادت هست آن سراشیب را که کمربندی دورِ چاپی عاشقانه حلقه زد و دستت که تلاش کرد برای دل من هم که شده درد نگیرد؟ چه برگشتها.
اسنپ. شاید اگر یک کلمهی فارسی برایش بود، گرفتیم برای این سو و آن سو و مردانی که از فرای تاریخ آمده بودند که نشنوند و تو همه گوش بودی برایم در راههای آن شهر که گفتم از آلودهترینهاست.
سه حرف که بلند بود آنجا و توت داشت و نیمکت. اول چپی را انتخاب کردم و بلد نبودم و تو با راستترین روشت خواندیم به فروبردن و نگه داشتن و نه از دماغ.
توتی از زمین خوردیم که سرطان نمیآورد جز بطری آبیام که مدتها زیر نور خورشید مانده بود. و راهی رفتیم تا آنها که زنده بودند و موسیقی که زنده میکرد مردگان را و به گوش بام چه خواندی از بودن؟ راهها درختان و اوج. برای اولینهایی که چشمها روایتشان میکردند کنار نیمکت و خیابان و سنگ و درخت. تو زیبایی.
دیگر چه؟ تو میدانی جهان را که اجازه نداد تا دم اتاق وسائلت را بیاورم و رانندهها که همه با آن کلمهی فارسی نشده مشکل داشتند. گاهی با طعنه و گاهی با التماس. این تاکسی خطیهها! فرق داره!»
اتوبوس و کارتی که زد و آنی که فارسی نداشت و تکراری نبودنش هم نشانه بود از بودن. پلها را جابجا گفتم و گفتیم از آن گفتنیهای دور و نزدیک. باور کن برگ درختان در کنارت بینهایت سبزترند و خندهدارترند تمام اولین فیلمهایم.
چهقدر کلمه. چه قدر ثانیه و ساعت که نباید فراموش کنمت. بستنیها که بیحوصله بودند و تقتق ما را به خندههای عمیق میکشاندند. شریک شدن وانیل و چشمات دریاست» و ثانیهها موج و من .
حالا هم دارد باران میآید، مثل لبهایت روی اشکِ گوشهی چشمم از خوشحالیِ بودنت. بودنم. بودن آن شب. آن -ما- سرخوشانِ مست. تاریکی که تاریک نبود. نوری که تو بود. دستها. آخ از سمفونیِ دستها. آن تاریکیِ کولهی سنگینت از من در چیپس ساده. خنده. آخرین سیگارها. خاموش. dance me. آمدم. میآیم. پل. در راه پل. فیلم. خداحا.
:)
درباره این سایت