مستهلک



کسی پرسید: ما در تئاتر زندگی می‌کنیم یا تئاتر از ما جان می‌گیرد؟


سوال پرسیدن و به دام کشیدن یکی از چیزهایی است که بین ذات حیوان و بشر به طرز یکسانی در جریان است: شوق به دام کشیدن، میل تصاحب، حبس شدن نفس صید در گلو، نگاه معصوم چشم‌هاش، پرسشگری متقابل او، التماسش، دردی که از گیر افتادن می‌کشد و شوق دیدن رمقی که از چشم‌هاش می‌رود، آخرین سوال.
حالا من مانده‌ام و این دام. چندین هفته‌ است که تله‌ی آهنی‌اش را دور مچ پام. رد کبود شدگی. ما یا تئاتر. باید بنویسم. کلمات همیشه تنها راه رهایی من بوده‌اند. من کلمه‌ام و خدایان کلمه و سوالها کلمه و راه رهایی کلمه و.
 باید خودم را در میان نوشته‌هاشان بیابم.


یکم: اوروستیا، اشیل.
هر مصیبت از مصیبت دیگر جان می‌گیرد.
می‌شود از تقدیر آسمانی گریخت؟ نمی‌دانم. آگاممنون میانه‌ی ردای ارغوانی‌اش غرق به خون می‌توانست از لبخند سنگین کلومنسترا رهایی یابد؟ با بستن چشم‌ها؟ و دخترش چه‌طور؟ طفلکی که برای فرونشاندن خشمی وراء خشم طبیعت چشم‌هاش را بست. او باید از چه کسی می‌پرسید؟
و زن از چنگال عدالت پسری که به دادخواهی پدر، و پسر از اتهام الاهگان انتقام. و من. من از.
آیسخولوس ن را سبک‌سر و احساس‌گرا می‌پنداشت و حالا دخترکی نوپا، چندین قرن بعد از او، نشسته و خودش را آماده‌ی پذیرش رنج شخصیت‌های پیچده‌ی نمایشنامه‌اش می‌داند. حال اگر بود چه می‌گفت؟انگار باز هم مصیبتی از مصیبتش جان گرفته.


دوم: ادیپ‌شهریار، سوفوکل.
دانشی اندوهناک بهتر است یا جهالتی شادی آور؟
ادیپ در پی شناخت خود بود، از شهر و دیار کنده شد و انگار غباری معلق باشد پی طوفان حقیقت گشت. حقیقت راستین کدام است؟ ادیپ از خود می‌پرسد و سوفوکل از ما.
حالا به این فکر می‌کنم تا چه‌ مقدار آماده‌ی دیدن خویشتن خویش‌ام؟ همانقدری که مرا از پادشاهی مغرور به کوری سرگردانی تبدیل کند؟ وقتی ادیپ شاه حقیقت را فهمید، جهانش را دید که ناآگاهانه کمر به خونین کردن آن بسته بود، تازه توانست ببیند و این دیدن همانقدر بها داشت که نخواهد دیگر کسی را از دنیای اطراف ببیند. که خویشتن را دیدن که آگاهی، که داشتن دانشی اندوهناک، رستگار‌ی است و تو با آن آرام می‌گیری.

سوم: خسیس، مولیر.
بیا اینجا دست‌هایت را به من نشان بده. نه! بقیه‌‌ی دست‌هایت‌ را.
بحث می‌کردیم که داستان یعنی حرکت. حالا می‌بینم که وقتی میان این اثر در حرکت بودم، چه چیزی برایم تغییر کرد؟ از کجا به کجا رسیدم؟ هارپاگون از همان ابتدای داستان خسیس بود و تا انتها هم همانی بود که بوده‌ است. پس آیا این داستان بدون حرکت و تغییر است، آن هم درباره‌ی شخصیت اصلی؟
گمان نمی‌کنم. به گمانم، تغییر برای خواننده‌ی این چند پرده، درونی است. انگار آدمی سرش را به گریبان ببرد که ببیند کدام خصیصه‌اش هر ثانیه‌ با او بوده‌است و هم‌چنان قرار است باشد؟ و همه‌ی ما هارپاگونیم ولی در خصلت‌های متفاوت. 

چهارم: هملت، شکسپیر.
بودن یا نبودن مساله این است.
هملت فاضل بود؟ در مدینه‌ی فاضله‌ای که نمی‌زیست. او بود که شاهزاده‌ی دانمارکی بود که ماری به عظیم‌الجثگی کلا روی آن چمباتمه زده بود. هملت داستان تصمیم‌گیری ما آدم‌هاست. داستان اینکه قبل از انجام عملی فکر کنیم این عمل نتیجه‌ای را در پیش دارد که از انتظار داریم یا صرفاً توهمی است از انجام عمل درست و به موقع.
شکسپیر در هملت به گمانم پیش درآمدی داشته از تئوری انتخاب. انتخاب بین بودن یا نبودن، انتقام گرفتن یا نگرفتن، و اوفیلیا را عاشق بودن یا نبودن. و این عدم قطعیت کشنده‌‌‌ی هملت در تصمیم‌گیری برایمان چه می‌آورد؟ تصمیم یا تصمیم‌ نگرفتن. به گمانم در هر بار مساله خیلی چیز‌هاست.

پنجم: مکبث، شکسپیر.
چه زشت است زیبا و چه زیباست زشت.
ملاک برای سنجیدن خوبی و بدی و زیبایی و زشتی کدام است؟ با خود فکر می‌کنم در ادبیات خوب و بدی وجود ندارد؛ ادبیات بازتاب جهانی است که در آن نفس می‌کشیم. ادبیات بازنگریستنی است به دنیای درونی‌ و بیرونیِ آدمیان. 
حال در این بین، در جایی چون مکبث، حتی عدم قطعیتم به وجود خوبی و بدی زیر سوال می‌رود. وقتی خوبی‌های مکبث جایش را به شرارت می‌دهد و هیچ آبی نیست خون روی دست‌های زنک را بشوید. همین که نمی‌دانیم آز و طمع انسانی در مقام اولیه خوب است یا بد؟ این که برای مکبث دل می‌سوزانم برای زنش، برای خودم، و برای آدمیان. و این ندانستن و ترحم در عین رنج متحمله‌اش گاهی زیباست.

 

ششم: کرگدن، یونسکو.
من آخرین انسانم. تا آخرش می مونم. و شروع به گریه می‌کند.
به نظرم حالا دیگر همه‌ی ما و هر روز با یک کرگدن در زندگی‌مان مواجه‌ایم و در خلال اینکه به آن تبدیل می‌شویم، شراب روزمرگی می‌نوشیم و از تک شاخ بودن یا دو شاخ بودن آن حرف می‌زنیم، بدون آنکه بدانیم کم‌کم گر می‌گیریم و پوستمان خاکستری می‌شود و نفس‌هایمان کند می‌شود. مهم نیست کرگدن‌های شهر و زندگی‌های امروز ما چه هستند. مهم‌تر شاید دیزی، ژان یا برانژه بودن ماست.
برانژه شاید تنها قهرمان دائم‌الخمر و لاابلای و بدبختی است که خودش را در خلال داستان سراسر پوچی یونسکو دوباره پیدا می‌کند. تنهایی‌اش را بعد از رفتن دیزی، اشک‌هاش را می‌دیدم و با خودم فکر می‌کردم چه‌قدر در برابر چنان کرگدن‌نشدگی‌ای مقاومت می‌کنم؟!


هفتم: دشمن مردم، ایبسن.
قوی‌ترین مردم کسی است که تنهاتر باشد.
می‌خواهم کمی احساساتی‌تر عمل کنم. من با خواندن دشمن مردم بغض کردم. نمی‌دانستم قرار است در زندگی استوکمان باشم یا حمامی بسازم یا چه. اما این نمایش، حرکت و خیرخواهی و مهربانی‌ِ خود ایبسن که همان استوکمان بود مرا به شگفت‌ آورد.
چیز دیگری هم بود. یک شاید خلاقیتی که همان ابتدا فکر می‌مردم قرار است با نماد و استعاره‌ی حمام و پاکیزگی و پالاییدن روح انسان مواجه‌ام. ولی این‌طور نبود. ایبسن پایش را از استعاره و نمادگرایی فراتر گذاشت و مستقیم به همه‌ی ما گفت: روح شما همان شهر شماست و من- ما- همان آبی هستیم که روی آلودگی روح شما می‌ریزیم. اما اگر آلودگی تا عمق جانمان ریشه بدواند آنگاه چه؟ کاش می‌دانستم ایبسن حالا به روح آدمیان چه‌گونه می‌نگرد؟ بعد از این همه‌سال.

 

هشتم: در انتظار گودو، بکت
این گودو است. به موقع رسید. بالاخره نجات یافتیم.
این گودو نیست، قرار هم نیست بیاید و نجاتی.؟
برایش نوشتم: فهمیدم، بدون پروتاگونیست هم می‌تونیم داستان داشته باشیم. ابزوردا رو ببین.
برایم نوشت که چه‌طور گودوی قهرمان، ولادیمیر و بقیه‌ی خودشان در عین تلاش برای پروتاگونیست بودن، آنتاگونیست‌ها‌اند. گودو با نیامدنش، و آن دو با انتظاری که دارند و ما؟
به قول یونسکو وقتی از پوچی فراتر برویم و مرزش را در هم بشکنیم، دیگر پوچی‌ای برایمان وجود نخواهد داشت. آیا انتظار همان پوچی‌است؟

نهم: گمشدگان، بهرام بیضایی.
 بعد، همچین که بلا گذشت، باز همونن که بودن. نه یوزباشی؟ همون قبلی.
من در کودکی‌ام هراس گم‌شدگی را تجربه‌ کرده‌ام. در یک بازار شلوغ. میانه‌ی جمعی که کسی مرا نمی‌شناسد، پدرم را مادرم را. حالا هم هراس گمشدگی را حس می‌کنم، در بین شهر، با این که می‌دانم کیستم و مقصدم، پدر و مادرم و. حالا دیگر همه‌‌ی ما خواه ناخواه گم شده‌ایم. 
بیضایی در این نوشته نمی‌خواهد بر ما احساسی را تحمیل کند، نمی‌گوید ببین! تنهایی، گم شده‌ای، خودت را و خدایت را گم کرده‌ای. بیضایی روایت می‌کند و می‌خنداند و به فکر‌ فرو‌می‌برد. این تو هستی که در آخر کار عینکت را در می‌آوری، که دیگر آدم‌ها را هم نبینی،‌که گم‌شدگی‌ات را در آغوش بگیری و بگریی!

دهم: من، سوال‌هام.
.
تمام راه این نوشته را دویده‌ام. سعی کردم بگردم بین نمایش‌نامه‌ها و خوانده و نخوانده‌هام. از دویدن خسته‌ام؟ گمان نمی‌کنم. از نیافتن چه؟ نیافتن مقدمه‌ی هنوز و همیشه دویدن است. 
حالا که سعیکی کرده‌ام تا ببینم من در تئاتر یا تئاتر در من، حالا بیشتر می‌دانم که ماجرای این نانوشته بسیط‌تر از این کلمات و حرف‌های ناقص دخترکی‌ است خام دست. حالا می‌دانم چه‌قدر می‌توانم ادیپ و هارپاگون و یوزباشی باشم؟ به گمانم نه.
شاید باید نمایش‌نویس واقعی این مونولوگ حماسی را تمام کند، نه؟
 باز هم یک دام و سوال دیگر.


دارم تبدیل می‌شوم به تنهاییِ مطلق و این گزاره یک گزاره ی استعاری یا تلویحی نیست. به دست‌هام نگاه می‌کنم و چرخش فرفره‌وارشان روی کاغذ، به چشم‌هام که از خط‌ها جدا نمی‌شود، به خودم که نگاه می‌کنم انگار سر و تن و بدنی برایم نمانده، دو تا چشم دارم که آن را هم احتمالن هنوز برای گرفتن دیتا از محیط می‌خواهم، وگرنه رگ و پی و زبان و همه‌ام تبدیل شده به باد هوا. یک خروار شاهد مثال هم دارم: امروز نشسته بودم در ایستگاه اتوبوس و به کائنات چنگ می‌انداختم، که به جای آبی اول سبز را بفرستند. یادم نیست حال فیزیکی‌ام چه بود ( شاید چون احساس می‌کنم فیزیکی برایم باقی نمانده) ولی زنی، از اتوبوس‌ِ متوقف شده در ایستگاه نگاهم کرد، یکهو. سرش را بی‌هوا بالا آورد و همانطور که چیزی که در دست داشت را به نیش می‌کشید، مرا فروبرد به چشم‌هاش. 

من هم نگاهش کردم. ولی اون تکان نمی‌خورد، نگاهش ثابت بود، (معمولن آدم‌ها بعد از چند ثانیه‌ای نگاهِ متقابل، خودشان و چشمانشان را می‌فرستند به نقطه‌ای دور، من همیشه این دافعه را ایجاد و پراکنده می‌کنم ناخوداگاه) بعد خوب نگاه کردم، و دیدم انگار نیستم، نبودم، واقعن نبودم، دیدم انگار زن بدون دیدنِ من، برگه‌ی اعلامیه‌ی خراشیده‌شده پشت سرم را نظاره می‌کند و در دنیای خود سِیر، حتی با آدم بغل دستی‌اش هم حرفی زد، شاید هم مرا نشان داد، ولی من نه، احتمال اعلامیه، یا مغازه‌ی پشت سرم را توی با نگاهش می‌بلعید. چرا؟ چون متاسفانه یا خوشبختانه بله دارم برای بقیه ناپیدا هم می‌شوم.

و مگر تنهایی همین نیست؟ ناپیدایی بدون سر و صورت و تن، بدون بودن، بدون ناراحت شدن از حرف کسی که می‌خواهد تمام راهت را خراب کند، بدون دیدن، بدون نفس کشیدن‌‌. خب باز هم می‌توانم دل خوش کنم که هنوز نمرده‌ام. هنوز می‌توانم بعضی حس‌ها را تا مغز استخوان بکشم، رج به رج دلتنگی ببافم و و گاهی قالی قالی گریه درو کنم. حداقل می‌توانم نسبت به بوق ناگهانِ بعد از تلفن واکنش نشان دهم و این مگر همان زنده بودن نیست؟ گیریم یک کم هم مزخرف‌تر. ولی ان مشان می‌دهد هستم، منتها تبدیل شده به تنهایی، تنهاییِ مطلق. 



اینجا 

تورا در آغوش نگران چشم سربازی از آخرین گلوله‌ها و آرامشم از لمسِ آخرینشان، حالا که فقط تو مانده‌ای برای خالی شدن در مغزم.

در ارتش سرخی که خونِ جاری در رگ‌هایم است، و من در رگ‌هایت که در روی زمین که چشمه است به دریایی سرخ.

در چشمانِ خالیِ غرق به خون معشوقکان و تو؟ در صف اول جنگ هم هنوز پرغرور از پرچمی که سرخی‌اش بهای خون توست.

.

جهان را پیموده‌ام و جایی جز رد خونت روی نامه‌ام روی جیبِ قلبت نیست. بگذار من هم با تو همانجا بمیرم. گورِ من چشمانِ توست.


بغض‌های نگفته‌ای دارد

همه‌شان بابت همین شهر است

هی صدا، صدا و بعد سکوت

آدمک باز با خودش قهر است


در میانِ راه نرفته‌اش مرده است

این طرف، پشت گورهای سپید

چشم گرداند برای پریدنی از نو

سرخوش از درد، و باز هم نپرید


گشت دنبالِ دلیلی از بودن

در قیاسِ خودش» و تو» و شما»

از میان موج خون صدا آمد:

ما همه مُرده‌ایم، تو زود نیا!


گیر و دار جهان پر از باد است

در هیاهوی این تن مرده

چشم‌هاش سال‌هاست بسته شدند

آدمک باز هم رکب خورده.


-ف.میم.


الف.

* مطلبی که در ادامه خواهید خواند، مواجه‌ی شخصیِ نویسنده است با این اثر که سعی شده در آن، با وفاداری  به محتوا، تعلیق و لذتِ کشف، به تحلیل این اثر بپردازد.


در اولین نماها، با دری آبی رنگ و ساده روبرو می‌شوم، آرام تکان می‌خورد، و در میانه‌ی در با خطی ساده: کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان نمایش می‌دهد»، با خیال اینکه با فیلمی ساده و در خور رده‌ی نوجوان، روبرو هستم، باز به در نگاه می‌کنم تا ببینم فرای آبی‌اش برایم چه ماجرایی را رقم می‌زند، انگاره‌ی چند ثانیه‌ی قبلم با دیدن نام عباس کیارستمی در ادامه، به فکری پوچ بدل می‌شود، پس باید منتظرِ آرامشِ ساکن و پرمعنای پدیده‌ای که در مقابل چشمانم است بمانم: خانه‌ای برای دوست. 

در باز می‌شود و به سراغ داستان دو پسر هشت ساله‌ی روستایی می‌رویم، احمد احمدپور و محمد رضا نعمت زاده. 

ماجرای این دو دوست در نگاه اول ماجرای ساده‌ای است که شاید آن چنان که برای احمدِ قصه‌ی ما آمیخته با احساس مسئولیت نسبت به رابطه‌ی دوستی است، محکم و وسیع به نظر نیاید: بعد از ظهر روزی که محمد رضا به خاطر ننوشتنِ تکالیفش در دفترِ مخصوص مورد سرزنش و حتی تهدید به اخراج قرار می‌گیرد، احمد متوجه می‌شود دفترِ دوستش را هم به اشتباه همراه خود به خانه آورده، و تمام فیلم در تلاشِ مجدانه‌ی احمد برای رساندن دفتر به دوستش خلاصه می‌شود.

اما زیباییِ این داستان- به گمانِ من- دقیقن در همین نقطه است که شما نمی‌توانید هیچ مفهومی را در آن به سادگی خلاصه» کنید؛ هر مفهوم، در کنارِ ساده و بی‌پیرایه بودنش، چنان در عمق داستان بسط می‌یابد، که تماشاگر را به تفکر وا می‌دارد: تعریف من  تا کنون از این پدیده درست بوده؟ پس این تعریف؟ این جملات؟ و این‌ها سوالاتی‌ست که پس از تمام شدنِ فیلم، هنوز در ذهن مخاطب همچون در آبیِ ابتدایی، به آرامی می‌وزد. 

در تمامِ فیلم مخاطب با قاب بندی و میزانسن - و حتی انتخابِ بازیگرِ- کاملن مناسب با تم روستاییِ اثر روبروست، خانه‌های روستایی، جاده‌های شیب‌دار و خاکی و کوچه‌هایی با دیوارهای سنگچین شده، چنان با دقتی چیده شده‌اند که انسان قرن زده‌ی پرشتاب را دلتنگِ آن فضای ساده می‌کند.

چیزی که در میانِ این همه سادگی توجه مرا جلب کرد، نماد سازیِ ضمنیِ کیارستمی بود، برای مثال در صحنه‌ای که پسر متوجه‌ اشتباه "سهوی" خود در برداشتنِ دفتر دوستش می‌شود، صدای "نوزادِ" کوچک خانه بلند می‌شود و بی‌قرار گریه می‌کند، در آن بین، مادرِ خانه مشغول شستن "لباس‌هایی به رنگِ سفید یا آبیِ روشن" است و از طرفی زنِ همسایه گل‌ها را "آب" می‌دهد، انگار هر سه‌ی این نمادها، معصومیتِ خاص پسر را تایید کنند.

یا علاوه بر تیپ سازی و تقسیمِ ساده‌ی مردم روستا به دسته‌هایی که برای ما آشنااند - پیرمردِ هیزم‌کش، زنِ رخت شور، پیرزنی مریض- با شخصیتی عجیب و نمادین روبروییم که به نوعی مرا یاد پیرِ طریقت در ادبیات عرفانی‌مان می‌اندازد: نجاری که سالیان است با چوب برای مردم ده، در و پنجره می‌سازد، درست در لحظه‌ای که سایه‌هایی درخت خشک - نمادِ نرسیدن و ناامیدی- به چهره‌ی پسر سایه می‌افکند پنجره‌ را باز می‌کند و با او صحبت می‌کند، پیرمرد همه‌ی اهالی روستا را می‌شناسد، به فکر آنهاست وبرای آنها در و پنجره و نور می‌آورد. و برای پسر نویدی از یافتنِ دوست!

در این نقطه از داستان، کیارستمی به موضوع فرعیِ قصه‌اش هم می‌پردازد: نفوذِ آرامِ مدرنیته در روستا با نشانه‌ی تمثیلیِ جایگزینیِ درهای چوبی، با آهنی‌هایی که از شهر می‌آیند، کیارستمی، این موضوع را در قالبِ دردو دل‌های پیرمرد با احمد در راه خانه‌ی دوستش بیان می‌کند: نمی‌دونم شهر چه خبره؟ تو تاحالا شهر رفتی؟ من که اصلن از شهر خوشم نمی‌آد جای انسان اصولن جای دیگه‌ایه.» یا غمش را از بردنِ درهایش به شهر می‌گوید و می‌گوید که مثل فرزندی که از دستش داده باشد برای آنها دلتنگ است.

شاید احساس کنید این سادگیِ فیلم، یکنواختی به همراه می‌آورد، اما باید به این نکته اشاره کنم که تعلیق  از مهم‌ترین اصول این فیلم‌است، مسیری که شما و همه‌ی ما دوست داریم هر چه زودتر و به نحو احسن به اتمام برسد تا نفسِ راحت. چه طور است خودتان این شاهکارِ مینیمالیستی ِ پیچیده را ببینید تا بدانید عظمتِ شاخه گلی را زیر دفتری و لبخندی را روی لبی بینیید.


+ دانشی از اصل (

کلیک)

* این فیلم را دور از هیاهو ببینید. می‌چسبد.



باور کنید نمی‌خواهم خزعبل ببافم. فقط دوست دارم حرف بزنم، و کسی گوش کند، حرف واقعی - نه صفر و یک- و گوش واقعی - نه سلول و ماهیچه و غضروف- حالا که می‌خواهم حرف بزنم، و شما گوش دهید ( چه‌قدر فعل‌هام حال به هم زنند) باید از چه بگویم؟ لعنت به این پارادوکسِ تاخیر در بالا آوردن کلمات وقتی شهوتِ حرف زدن داری.


همین الان یک کتاب خیلی خوب را تمام کرده‌ام. خیلی خوب یعنی چیزی فرای تعریفِ خیلی خوب بودنش. ولی حالا به شما چه؟ مگر شما هم ۶۰۰ صفحه را خوانده‌اید که بیایم بگویم بیایید درباره‌اش ذوق کنیم! ( این کار را به طرز احمقانه‌ای دوست دارم.) نه. شما احتمالن نخوانده‌اید و احتمالن به پوز/لبخندِ نصف شبتان هم نیست که دارم چه می‌گویم. ولی بگذارید بگویم همین چند دقیقه‌ی قبل کتاب بهم گفت نگذار زیاد از حد تنهایی را بچشی. و من احساس کردم زیادی‌اش مثل این است که به یک گوهی معتاد شوی و همزمان به بازه‌ی نبودنش حسرت بخوری. ولی باز بودنش را بخواهی‌. و من در این سکوت و انزوا و شدتِ گرفتن‌های دوره‌ایم گیر افتاده‌ام که باز هم به شما چه.


همین امروز شنیده‌ام زیاد در آینده‌ام می‌لولم. جالب است چون این سوگواری‌ ناخوداگاه‌ کنونی بیشتر برای حال است و گذشته. شاید هم فقط کرمی هستم که در کرم چاله‌های‌ زمان (گذشته- حال- آینده) جا‌به‌جا می‌شود تا از گوشت همه‌شان برای حسرت خوردن تغذیه کند.


همین هفته جوابیه‌ای زیر لبی را نسبت به خودم شنیده‌ام. البته نشنیده‌ام. و کنجکاوم که آن میان، آن زن، چه چیزی را از من بیان کرد که ترجیح داد زیر لب بیانش کند نه از میان لب‌هاش؟ شاید روزی از او بپرسم و او یادش نیاید، یا این بار از پشت لب‌هاش بهم بگوید- ترحم آدم‌ها برای پوشاندن حرف‌هایی که بهم نمی‌زنند به اندازه‌ی پاهای قطع شده‌‌ی مرغ‌ها با آن ناخن‌های درازشان، که زنی آنها را از یچخالی در مرغ فروشی می‌خرد و برای بچه‌هاش سوپ درست می‌کند و به آنها نمی‌گوید این جسم‌های سفت خرده‌های ناخن‌ها مرغ‌ها هستند، برایم  رقت‌انگیز است.- 


همین یک ماه خواب‌هایی دیده‌ام که می‌دانم چه‌قدر مزخرف‌اند، ولی به یادشان نمی‌آورم. نه کامل نه تکه‌تکه، فقط گاهی میان دست و پا زدن‌هام یک لحظه می‌ایستم و از خودم می‌پرسم خواب این لحظه و این اتفاق را دیده‌ام یا واقعی بوده، ذهنم فقط می‌بلعد - مردک چاق بیشعور، یا مثل خودم دچار به پرخوری عصبی- تا شب به حسابم برسد. بالا بیاورد رویم. روی سرم، موهام، چشم‌هام. 


همین یک سال؟ راستش خسته شدم. حوصله ندارم از کش آمدن یک سال حرف بزنم. می‌دانم دارم مسخره بازی در می‌آورم که وقتتان را این‌طور بیهوده به هدر دادم، و حتی درست و حسابی تهش را هم جمع نمی‌کنم، ولی خب اگر تا اینجا خوانده‌اید، یعنی توانسته‌ام و هدر داده‌ام. حالا دیگر بروید اتم‌تان را بشکافید. 



-پی‌نوشت: از بخشی از نامه کودکی به پدرش:

"لحضاتی که با شما حرف می زنم را دوست داشتم. حتی دوست دارم تمام لحضه های زندگی ام را با حرف زدن با شما هدر بدهم."



غریب‌عجیبگی

سلام. 

گاهی وقتا به این فکر می‌کنم که ما آدم‌ها از کلمه به وجود اومدیم، ذات ما و ترس‌ها و خواسته‌ها و ایده‌ها و آرزوهای ما کلمه‌ن. حتی وقتی راه می‌ریم و غذا می‌خوریم و گریه می‌کنیم. حتی وقتی برای اولین بار عاشق می‌شیم کلمه‌ایم. تمام مدت، این آوا‌ها و هجاها هستند که مایی رو تشکیل می‌دن که نفس می‌کشه و کلمه‌ها رو  زندگی می‌کنه.

توی اولین مواجه‌‌ی من با اسکچ‌های میماجیل هم اتفاقی که افتاد کلمه‌ها بودند، بهش -نگفته‌-گفتم: اسکچ‌هات ذهنمو قلقلک می‌دن، زنده‌اند، حرف می‌زنند باهام، رنگا و خط‌هاشون کلمه‌ن، کلمه‌ی واقعی‌.

از اولین داستانا برای اولین اسکچا و تا جمع‌آوری و تصحیح و ویرایششون، تا حرف زدن‌ها و پیدا کردن عصاره‌های هر داستان، روزای زیادی می‌گذره، شاید نزدیک به یک سال. ولی قشنگیِ ماجرا اینجاست که حالا غریب‌عجیبگیِ ما قراره تا آخر دنیا نفس بکشه، توی دستای شما، وقتی بهش لبخند بزنین و نگاهش کنین می‌بینین که زنده‌ست، نفس می‌کشه و کلمه‌هایی که از طرف ما برای شما فرستاده شده‌ چه طور توی جریان کلمه‌های ذهنتون جا می‌گیره. 

بچسبه بهتون.

از طرف من هم تقدیم به دریاهای دنیا و تو.


- برای دریافت اطلاعات بیشتر و لینک دانلود و سفارش حتمن به

اینجا سر بزنید.:)




مسئله اینه که ایده‌ها دست از سرمون برنمی‌دارن، از یه شکل به یه شکل، از یه رنگ به رنگ دیگه تبدیل می‌شن، تا وقتی که عملی‌شون کنیم.|

!منتظر" غریب‌عجیبه‌گی‌"مون باشید!

~

کلیک~


برای تو از آن شهر زرد نزدیک به آجری:

خوابیده‌ام؛ این‌بار در نزدیکی باران. این نوشته به گمانم قرار است عاشقانه باشد برای چشم‌ها، لبخندها و لقمه‌ها، اما چاره‌ای ندارم، احساس می‌کنم اگر اول نوشته‌ای را با خوابیده‌ام» یا دراز کشیده‌ام» شروع کنم بهتر می‌توانم ادامه دهم.

اینجا دارد باران می‌بارد عزیزم. تو احتمالن از صدایم بفهمی کدام باران‌ها را می‌گویم، آسمان ابری است بین سفید و سیاه و بِژ (امیدوارم یادت مانده باشد بِژ دقیقن چه رنگی است ) همین الان یک رعد آمد، رعد آن صدای مهیب قبلش است و برق، وعده‌ی آسمان به آن‌که خورشید هم نفس می‌کشد. دارم زیادی کشش می‌دهم عزیزم. می‌دانم.

آن صبح آفتاب بود. عین خورشید که می‌خواهد خودش را در تمام لحظات آسمان تثبیت کند. دور بود سمندی که یادم نیست چه رنگی است از تو. ثانیه‌ها کش می‌آمدند و من بین راه و تخت و چک کردنِ بیهوده‌ی اینستاگرام برای گذر ثانیه‌ها که کش می‌آمدند: هر وقت رسیدی بگو» گفتم سلام و تو بی‌مهابا روبرویم ایستادی و خورشید لابد با خودش فکر کرد چه قدر کوچک می‌تواند باشد در آن لحظه که آغوشت برای اولین بار مأمن شد و تمام استرس ها و بی‌تابی‌ها با شلنگ آن مردِ پارک بان دور‌. آنجا بودیم که درخت آمده بود تا با ما روی نیمکت بنشیدند. دیدمت. مثل همیشه از نزدیک نه از دور. خندیدیم. از همان اول و حالا که فکر می‌کنم این دو روز را چه قدر به اندازه‌ی شاپرک‌های دنیا خندیدم. چه‌قدر. یادت هست آن سراشیب را که کمربندی دورِ چاپی عاشقانه حلقه زد و دستت که تلاش کرد برای دل من هم که شده درد نگیرد؟ چه برگشت‌ها.

اسنپ. شاید اگر یک کلمه‌ی فارسی برایش بود، گرفتیم برای این سو و آن سو و مردانی که از فرای تاریخ آمده بودند که نشنوند و تو همه گوش بودی برایم در راه‌های آن شهر که گفتم از آلوده‌ترین‌هاست.

سه حرف که بلند بود آنجا و توت داشت و نیمکت‌. اول چپی را انتخاب کردم و بلد نبودم و تو با راست‌ترین روشت‌ خواندی‌م به فروبردن و نگه داشتن و نه از دماغ. 

توتی از زمین خوردیم که سرطان نمی‌آورد جز بطری آبی‌ام که مدت‌ها زیر نور خورشید مانده بود. و راهی رفتیم تا آنها که زنده بودند و موسیقی که زنده می‌کرد مردگان را و به گوش بام چه خواندی از بودن؟ راه‌ها درختان و اوج. برای اولین‌هایی که چشم‌ها روایتشان می‌کردند کنار نیمکت و خیابان و سنگ و درخت. تو زیبایی.

دیگر چه؟ تو می‌دانی جهان را که اجازه نداد تا دم اتاق وسائلت را بیاورم و راننده‌ها که همه با آن کلمه‌ی فارسی نشده مشکل داشتند. گاهی با طعنه و گاهی با التماس‌. این تاکسی خطیه‌ها! فرق داره!»

اتوبوس و کارتی که زد و آنی که فارسی نداشت و تکراری نبودنش هم نشانه بود از بودن. پل‌ها را جابجا گفتم و گفتیم از آن گفتنی‌های دور و نزدیک. باور کن برگ درختان در کنارت بی‌نهایت سبزترند و خنده‌دارترند تمام اولین فیلم‌هایم‌‌.

چه‌قدر کلمه. چه قدر ثانیه و ساعت که نباید فراموش کنمت. بستنی‌ها که بی‌حوصله بودند و تق‌تق ما را به‌ خنده‌های عمیق می‌کشاندند. شریک شدن وانیل و چشمات دریاست» و ثانیه‌ها موج و من . 

حالا هم دارد باران می‌آید، مثل لب‌هایت روی اشکِ گوشه‌ی چشمم از خوشحالیِ بودنت. بودنم. بودن آن شب. آن -ما- سرخوشانِ مست‌. تاریکی که تاریک نبود‌. نوری که تو بود. دست‌ها. آخ از سمفونی‌ِ دست‌ها. آن تاریکیِ کوله‌ی سنگینت از من در چیپس ساده‌. خنده. آخرین‌ سیگارها. خاموش. dance me. آمدم. می‌آیم. پل. در راه پل. فیلم. خداحا‌.

:)


کاش می‌توانستم اتاقم را از پنجره خالی کنم. در تعادل با آسمان، در تساوی با ابرهایی که از دورهای فراموش شده آمده‌اند و تا دورهای ناپیدا کوچ می‌کنند. چه می‌شد اگر ابرها می‌ایستادند به نظاره‌ی زمین؟ چه می‌شد که تا ثبات مه اطراف قله‌ وقت داشتیم برای ساکت بودن و شنیدنِ صدای اسب‌های  بخار زمان که ایستاده و رنگ می‌جوند.

چه می‌شد که دنیا را از آنها خالی می‌کردم. از؟ از. از. باید نفس بکشم تا بتوانم فکر کنم. این طور نمی‌شود. این سایه‌ها در صحنه‌ها ذهنم را بدجور  دستمالی می‌کند.

کاش می‌توانستم چرخ ماشین‌ها را از آب پر کنم که پشت سرشان گل‌های له شده را آبیاری کنند و قلب پاره‌ی دلقکی را با سوزن بالن‌دوزی بدوزم تا پرواز کند و از دور‌های دور برای دماغ سرخ و هاله‌ی سیاه دور چشم دلقک دست تکان دهد و در دل آسمان مگسی باشد که به چشم نیاید. 

کاش عصای آن پیرزن را از درخت زنده می‌آفریدم که با او حرف بزند و گیس‌هاش را برایش با شکوفه ببند و دیگر هیچ پنگوئنی از تنهایی خودش را نکشد و هیچ ه‌ای زنش را بعد از یک عشق‌بازیِ جانانه نخورد. 

کاش کتاب‌ها را قایق می‌کردم که آدم‌ها را نجات دهند از بوی جوراب‌های وامانده در ماشین‌لباسشویی‌هاشان. مگر چند توربین قاصدک‌ها را بلعیده که دیگر نمی‌توانیم باد را به حرکت در بیاوریم تا بال مورچه‌ی کنده شده‌ای را به پهنه‌ی اقیانوسی خالی برساند.

کاش می‌توانستم چترها را. دنیا را از. در دل شب. راهِ سختش. 



حق با تو بود
می بایست می خوابیدم
اما چیزی خوابم را آشفته کرده است
در دو ظاقچه رو به رویم شش دسته خوشه زرد گندم چیده ام
با آن گیس های سیاه و روز پریشانشان
کاش تنها نبودم
فکر می کنی ستاره ها از خوشه ها خوششان نمی آید ؟
کاش تنها نبودی
آن وقت که می تواستیم به این موضوع و موضوعات دیگر اینقدر بلند بلند
بخندیم تا همسایه هامان از خواب بیدار شوند
می دانی ؟
انگار چرخ فلک سوارم
انگار قایقی مرا می برد
انگار روی شیب برف ها با اسکی می روم و
مرا ببخش
ولی آخر چگونه می شود عشق را نوشت ؟
می شنوی ؟
انگار صدای شیون می آید
گوش کن
می دانم که هیچ کس نمی تواند عشق را بنویسد
اما به جای آن
می توانم قصه های خوبی تعریف کنم
گوش کن
یکی بود یکی نبود
زنی بود که به جای آبیاری گلهای بنفشه
به جای خواندن آواز ماه خواهر من است
به جای علوفه دادن به مادیان ها آبستن
به جای پختن کلوچه شیرین
ساده و اخمو
در سایه بوته های نیشکر نشسته بود و کتاب می خواند
صدای شیون در اوج است
می شنوی
برای بیان عشق
به
نظر شما
کدام را باید خواند ؟
تاریخ یا جغرافی ؟
می دانی ؟
من دلم برای تاریخ می سوزد
برای نسل ببرهایش که منقرض گشته اند
برای خمره های عسلش که در رف ها شکسته اند
گوش کن
به جای عشق و جستجوی جوهر نیلی می شود چیزهای دیگیر نوشت
حق با تو بود
می بایست می خوابیدم
اما مادربزرگ ها گفته اند
چشم ها نگهبان دل هایند
می دانی ؟
از افسانه های قدیم چیزهایی در ذهنم سایه وار در گذر است
کودک
خرگوش
پروانه
و من چقدر دلم می خواهد همه داستانهای پروانه ها را بدانم که
بی
نهایت
بار
در نامه ها و شعر ها
در شعله ها سوختند
تا سند سوختن نویسنده شان باشند
پروانه ها
آخ
تصور کن
آن ها در اندیشه چیزی مبهم
که انعکاس لرزانی از حس ترس و امید را
در ذهن کوچک و رنگارنگشان می رقصاند به گلها نزدیک می شوند
یادم می
آید
روزگاری ساده لوحانه
صحرا به صحرا
و بهار به بهار
دانه دانه بنفشه های وحشی را یک دسته می کردم
عشق را چگونه می شود نوشت
در گذر این لحظات پرشتاب شبانه
که به غفلت آن سوال بی جواب گذشت
دیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده است
وگرنه چشمانم
را می بستم و به آوازی گوش میدادم که در آن دلی می خواند
من تو را
او را
کسی را دوست می دارم

 

- حسین پناهی.


من راه‌های خودم را برای مواجهه با دردهام دارم، همانطور که هر آدمی. اما وقتی هیچ کدام جواب نداد پناه می‌برم به حمام. حمام کمد کودکی‌های من است. گوشه‌اش چمباتمه می‌زنم در خودم و به صدای بغضم و آب‌ها فکر می‌کنم. گاهی دراز می‌کشم کفش. می‌گذارم سلولهام یخ بزنند. یا از گرما بسوزند. بعد فکر می‌کنم. سعی می‌کنم خودم را بریزم بیرون.
به تو گفتم درد بزرگ‌تری را جای درد خودم می‌نشانم. آن طور آرام خواهم شد. ولی گاهی دیگر درد بزرگ‌تری وجود ندارد. برای من وقت‌هایی است که تو درد می‌کشی و این یعنی خیلی نزدیک به همیشه. اینجا دیگر دندان‌دردی نیست که باهاش پا دردت را فراموش کنی. این‌جا فقط یک درد است و آن عزیز‌ترین دردی‌ است که می‌توانم بکشم. عمیق‌تریینش و وسیع‌ترینش.
سرم پر از اشک‌های نریخته‌ام شده. همه‌ی غم و بی‌قراریم را ریختم توی چشم‌هام که بسته و باز می‌شوند به امید تمام شدن این همیشه شب‌ها. بعد چشم‌هام غمگین می‌شوند. بعد خودم می‌خندم چشم‌هام نه. بعد تو نمی‌خندی چشم‌هات نه. بعد با هم و جدا از هم دردِ هم را می‌کشیم.
من شایستگی در آغوش کشیدن این رنج را دارم؟ تو را چه طور؟


سایگل عزیز سلام.
کاش تو یک آدم فضایی باشی. راستش - متأسفانه یا خوشبختانه- من زیاد به وجود فضا و کهکشان و این‌ها اعتقاد ندارم، ولی دلم برای تو تنگ شده‌‌، چون دلم می‌خواسته دلم برای کسی تنگ شود که مرا نمی‌شناسد. تو مرا نمی‌شناسی نه؟ بهتر. وقتی نشناسی‌ام شاید بتوانم برایت حرف‌ بزنم. هر چند نمی‌توانم. 
تو از به وجود آمدنت تا به حال چند بار عوض شده‌ای؟ تغییر برایتان چه طور معنا می‌شود؟ احساس می‌کنم مثلن وقتی وارد یک دوره‌ی جدید می‌شوید پوستتان جوش بزند، نه؟ جوش‌های سبز و بزرگ چرکین. تو از جوش‌هات می‌ترسی؟ روزی چند بار نگاهشان می‌کنی؟ یا اصلن شده ناخن‌های نارنجی‌ات را روشان بکشی؟ 
من جوش نمی‌زنم ولی این تغییرها را دوست ندارم. این که همه جوش‌های سبزم را می‌بینند ولی با یک بی‌تفاوتی خاصی نگاهم می‌کنند، بی‌تفاوتی که با یک  جور ترحم همراه است.  سایگل عزیز، وقت‌هایی که دارم پرت‌های زمینی می‌گویم به کله‌ام جریان بفرست تا بس کنم. این روزها کلن دوست دارم خیلی چیزها را بس کنم. چیزهایی که حتی نمی‌دانم چیست.
این روزها همه‌اش دوست دارم منشأ احساساتم را در بیاورم و توی باغچه پشت ساختمان دفنش کنم. باور کن سایگل، فیزیولوژی بدن ما انسان‌ها مزخرف است‌‌. حتی نمی‌دانیم احساس‌ها و یا ترس‌ها و عشق‌هامان از کجا می‌آیند. آن وقت می‌نشینیم فکر می‌کنیم تا درشان بیاوریم و دفنشان کنیم. ما آدم‌ها خیلی غریبیم سایگل. اگر قبول کنی برایت بنویسم تازه بدبختی‌ت شروع می‌شود. هر چند احساس می‌کنم خیلی وقت‌ها نفهمی چه می‌گویم. یک چیزها شهودی است چون. یا هر دری وری دیگری. من حالا زیاد نمی‌توانم باهات حرف می‌زنم و فکر می‌کنم همین‌قدر بس باشد که یا مشتاق شده باشی باهات حرف بزنم، یا ازم بدت بیاید. هر کدام که باشد نگران نباش. لازم نیست چیزی بهم بگویی. من به طرز مسخره‌ای سیگنال‌ها را دریافت می‌کنم و از اکثر آنها رنج می‌کشم. 
از بین احساس‌های زمینی آن سرگیجه‌ را هنگام پیاده شدن در آن سراشیب دوست دارم. همین‌. بقیه‌شان به نظرم همان جوش‌های سبز به درد نخورند. به هرحال. ممنونم که گوش کردی سایگل جان. 
نمی‌دانم باید تهش را چه بنویسم.
بیا یک نوع زبان خداحافظی اختراع کنیم. چیزی شبیه این:
=÷^`∆`=∆*&#+

پ.ن: تو که می‌فهمی نه؟


سلام.
ظواهر امر می‌گه توی جامعه‌شناسی دیدگاهی وجود داره که می‌گه: ما سر گذاره‌ای که ارائه شده بحث نمی‌کنیم. ما برای متوجه شدن هر گزاره‌ای به سراغ روندی که اون گزاره رو ساخته می‌ریم. و سعی می کنیم اون روند رو مشاهده کنیم و خودمون مشاهده‌ش کنیم و ازش حرف بزنیم. تکرار مشاهده‌ای هم که کسی قبلن اون رو مشاهده کرده اون رو به تجربه‌ی زیسته‌مون اضافه می‌کنه و همین باعث می‌شه ما درک کنیم که این دیدگاه چی می‌خواد به ما بگه و طبق این درک مشاهده‌گر رو بسنجیم. باهاش موافقت کنیم و یا مخالفش باشیم. و همین باعث می‌شه سوال‌ها و دغدغه‌های جدید از یک گزاره بیرون بی‌آد. در صورتی که اگر ما فقط می‌خواستیم به سراغ دیدگاه بریم، بدون در نظر گرفتن روند، درک و مشاهده‌ای هم به این معنا صورت نمی‌گرفت و در نتیجه ما یک کنشگر منفعل بودیم. چیزی که خیلی از ماها یاد گرفتیم دائم باشیم. 
تصمیم این که چه‌قدر می‌خوام این چهار سال و بقیه‌ی سال‌ها رو روندگرا باشم و نه نتیجه‌گرا، تصمیم مهمیه. تصمیمی که باید در هر لحظه قدمی براش بردارم. و لابد برداریم.


برای تمام شب‌ها.

این را دیشب توی نوشته‌هام نوشتم و زیرش همه چیز خالی ماند. دیدی بعضی بغض‌ها چنان در گلویت می‌ماند که هیچ حرفی را نمی‌توانی بزنی و این‌ همه‌ هم نداشتنت را بهانه می‌آوری؟ این من بودم و این چند روز.

در این میان، یخ زده و منتظر و پاییز زده به تمام این چند روز فکر می‌کنم و به لحظه‌هایی که پاییز بودند و گذاشتم محو شوند. این گذاشتن چه‌قدر ملال‌انگیز است. فراموش کردن. فراموش. بهانه کردن. بهانه.

لحظه‌‌هایی‌ش یادم ههستست. دستت. نقاشی‌های فرضی‌ت رو زانوهام. لبخندهام. خیره‌ها. دست‌ها. غوقای نور و سایه‌های خیابان‌های انقلاب رو صورتت. مجسمه‌های دو عاشق وسط انقلاب ‌. یخ زده‌های گرم. آب‌های انار. تنهام مگذار. به فکر‌های تو سرمان. ایستگاه‌های قطار. 

تو بلندی. آن‌قدر که اگر اراده کنی خورشید را جمع می‌کنی و توی جیب‌هام ودیعه می‌گذاری برای همه‌ی روزها. تو زیبایی و این را خوب می‌.

[تو تماس می‌گیری و همه‌‌ی کلمه‌های ادامه‌ام لبخند می‌شوند.]


پچ‌پچ‌ شب‌ها. گشنمه‌ها. بیرنج خواستن‌های. درد پاها. قرمزی رگ‌ها. قرمزی زن‌ها. ران‌ها. ران پهنِ ران گرمِ ران نرمِ ران سفیدها‌. زن‌ها. تفاوت جنس‌ها. آسایشگاه‌ها. قبرستان‌ها. قربستان‌ها. قرمه سبزی‌ها. شوخی‌ها. سایه‌ها روی دیوارها. بیداری‌ها. در خواب بیدارها. در بیدار خواب‌ها. عصبانی‌ها. زدن‌ها. زنده به گور کردن‌ها. مهره به مهر زدن‌ها. مرده به زندگی کردن‌ها. پرده‌ها. ترس‌ها از جای نو‌ها. کهنه‌ها. مرده‌ها. زنده مرده‌ها. صداهای متناسب با رشته‌ها. مراجعت‌ها. ترس‌ها. کشته شدن‌ها در متروها. مهاجرها در کشورها. زیر قطارها. روی لباس‌ها. سرفه‌ها. صداها. میله‌ها در پاها. شنیدن‌ها. نفهمیدن‌ها. صدا زدن‌ها. آوار‌ها. کر شدن‌ها. تر شدن‌ها. طرد شدن‌ها. نشنیدن‌ها. نتوانستن‌ها. در رویا ماندن‌ها. در نام رشته‌ها گیج شدن‌ها. جن.گیر ها. نتوانستن‌ها. نیاوردن‌ها. غصه‌ها. غصه‌ها. قصه‌ها. ز‌ها. دندان قروچه‌ها. قطع نشدن سرفه‌ها. سکته‌ها‌‌. مادرها. اسپری‌ها. درد توی زانو‌ها. فکر‌ها. کلافه کردن‌ها. نتوانستن‌ها. خواستن‌ها. خواستم‌ها. نبودن‌ها. دور بودن‌ها. دور شدن‌ها. فراموش کردن‌ها. فراموش نکردن‌ها. فراموش شدن‌ها. خوابیدن‌ها. نوکری‌ها. در به دری ها. مقایسه کردن‌ها. در آوردن دندان‌ها. آفت‌ها. تبخال‌ها‌. آفَت‌ها. آلت‌ها. ریشه‌ها. ریشه زدگی‌ها. ریش زدگی‌ها. بغل‌ها. بوسه‌ها. بو‌ییدن‌ها. بو‌سیدن‌ها. بو لیسیدن‌ها. لیسیدن‌ها. گریه‌ها. دردها. هیس‌ها. فریاد‌ها. فساد‌ها. سرماها. فرماها. باز به کلمه خوردن‌ها . در‌ها.سرها. مرها. کرها.خر ها.

ها.

ها.

ها.

 


من راه‌های خودم را برای مواجهه با دردهام دارم، همانطور که هر آدمی. اما وقتی هیچ کدام جواب نداد پناه می‌برم به حمام. حمام کمد کودکی‌های من است. گوشه‌اش چمباتمه می‌زنم در خودم و به صدای بغضم و آب‌ها فکر می‌کنم. گاهی دراز می‌کشم کفش. می‌گذارم سلولهام یخ بزنند. یا از گرما بسوزند. بعد فکر می‌کنم. سعی می‌کنم خودم را بریزم بیرون.
به تو گفتم درد بزرگ‌تری را جای درد خودم می‌نشانم. آن طور آرام خواهم شد. ولی گاهی دیگر درد بزرگ‌تری وجود ندارد. برای من وقت‌هایی است که تو درد می‌کشی و این یعنی خیلی نزدیک به همیشه. اینجا دیگر دندان‌دردی نیست که باهاش پا دردت را فراموش کنی. این‌جا فقط یک درد است و آن عزیز‌ترین دردی‌ است که می‌توانم بکشم. عمیق‌تریینش و وسیع‌ترینش.
سرم پر از اشک‌های نریخته‌ام شده. همه‌ی غم و بی‌قراریم را ریختم توی چشم‌هام که بسته و باز می‌شوند به امید تمام شدن این همیشه شب‌ها. بعد چشم‌هام غمگین می‌شوند. بعد خودم می‌خندم چشم‌هام نه. بعد تو نمی‌خندی چشم‌هات نه. بعد با هم و جدا از هم دردِ هم را می‌کشیم.
من شایستگی در آغوش کشیدن این رنج را دارم؟ تو را چه طور؟


ندارم ولی. این بار به جای کلمه، بیشتر آرامش دارم و رهایی. فردا شب دیگر بیشتر از همه‌ی فردا شب‌هام، شبیه قبلی‌ها نیستم. دارم دگردیسی می‌کنم، این فردا مرحله‌ی آخر است. فردا پوسته‌ی دوازده ساله‌ام را دور می‌اندازم و باید راه بعدی را روانه شوم؛ تمام تلاش شب و روزم این بود که از آن، پروانه بیرون بیایم، نه هنوز کرم و نه هیچ ه‌ی دیگری، وقتی آسمان را دوست دارم، حتمن برایش راهی هست. می‌روم تا از لابلای کلمات و قرن‌ها خودم را و آینده‌ام را پیدا کنم. برایم آبی بودنتان را روانه‌ کنید. برای همه‌مان. ما به شدت منتظر حتی یک لبخندِ شما هستیم، یک آرزو، یا هر چه شما می‌دانید. آدم‌ها همیشه می‌دانند چه‌گونه یکدیگر را آرامش دهند، فقط باید به صدای نسیم توی سرشان گوش کنند

برایمان می‌فرستید؟


عشق رنج است.
جمله را که می‌خوانم، لبخند می‌زنم. بیدار می‌شوم.  شب رسوخ کرده تو دل تخت کوچکم بالای یک اتاق کوچک. جمع می‌شوم تو خودم. نه از آن جمع شدن‌های استعاری. جمع شدنی که عضله‌هات فکر می‌کنند کنار هم، در هم‌تنیده، چه‌قدر نیرومند‌ترند.
 بعد فکر می‌کنم. به امروز. به همه‌ی روزهای امروزی. به عشق. به همه‌ی شوق وصال و رسیدن‌ها. به آغوش‌های خم‌شده‌ات برای رسیدن به من. به گوشم کنار قلبت. به شنیدن صدای تپش‌های گم شده در تاریکی. به لبخندها و حس رضایتی که لحظاتی در دلم می‌جوشد. به دست‌های نزدیک به هم. آغوش‌ها پیش و حین و بعد از یک غذا. به دیدن. نمی‌دانم چرا تا حالا از دیدن‌ت حرفی نزده‌ام. نشسته‌ایم. دست‌هات را کشیده‌ای که هنرشان را نشانم دهی. و ناگهان یک قاب تو سرم شکل می‌گیرد. یک قاب از دست‌های تو با رگ‌های بر آمده. شاخ‌های درخت. ذوق زده به تو می‌گویم و نمی‌گویم این دست‌ها همانند که توی آفرینشِ میکل‌آنژ. یا دیدن حرکت ناخن‌ات رو گونه‌ام. یا زانو. یا ساز. رقص انگشت‌هایی که انگار بر سیم‌ها بوسه می‌زنند. خیره شدن به پاهات. وقتی داریم حرکت می‌کنیم و سرم را می‌اندازم پایین تا بشنوم. بعد به برگ‌ها نگاه می‌کنم. به جنازه‌ی عاشقانِ تک به تکی که پاهات از کنارشان به سرعت می‌گذرد. یک قاب پر تلاطم دیگر تو چشمم. یا شعاع آفتاب تو چشم‌های قهوه‌ایت که گاهی چرخیدن- و فقط چرخیدن و نه ریختنِ- اشک‌ را از توشان می‌بینم. یا حرکت‌های سیال موها و نرم لب‌ها.
هیچ مفهومی تمام شدنی‌ نیست. چه برسد به عشق. این را وقتی راهروهای تمام نشدنی انقلاب را می‌آمدم بیرون فکر می‌کردم. همه‌چیز می‌خواست تمام نشود. نور و سایه و حتی کاشی‌های رنگی دیوار. انگار هنوز هم دارم آنجا راه می‌روم. هنوز بین شلوغی و تو منتظری. هنوز سرم پایین است و کفش‌هامان را می‌بینم. انگار هنوز کسی تو سرم می‌خواند عشق رنج است و در گوش‌ات می‌گویم، چه رنج قشنگی‌.


 

.

به فرو رفتن فکر می‌کنم. غلتیدن تا لبه‌ی دریا، بعد موج، موج، موج‌ها و در آغوش کشیدنشان. روی آب قرار گرفتن. تصویر یک برگ خشک شکننده‌ی گیر افتاده بین خزه‌ها. تو نیستی. تو روانی. قطره‌های آب احاطه‌ات می‌کنند. پاشنه‌های پاهات را حس می‌کنی و نرمه‌های ران‌ها و ساق‌‌ها و همزمان دست‌هات، با همه کشیدگی‌شان، درازای موها که آرام فرو می‌روند و تو که آرام‌تر فرو می‌روی. آب تا روی صورتت، چشم‌های باز، بازتر، آب بیشتر، توی بینی، روی مژ‌ه‌ها، باز‌تر. 
فرو می‌روی، لایه‌های آب را می‌بینی روی هم می‌لغزند، هم‌زمان آرام آرام به پایین کشیده‌ می‌شوی با یک نیروی نا معلوم. صاف و افقی هستی و دست‌هات شیب رو به پایین دارند. نوری نامعلوم کشیده می‌شود توی آب. محسور حرکت‌ها شده‌ای. فرو می‌روی و رویت‌ وزنه‌ای چندین برابرت می‌پوشاند، وزنه‌ای از آب، از تو. نگاه می‌کنی. نگاه می‌کنی و فرو می‌روی. چشم‌هات خسته نمی‌شوند از نگاه کردن. نگاه می‌کنند. حرکت‌ها. لغزش‌ها. فرو رفتن‌ات. تا وقتی ته نشین شوی‌. بیفتی کف. نقطه‌ای میلیون‌ها بار دورتر از صفر. می‌لغزی. ته. کف. پهن می‌شوی در اعماق. حرکت‌های محوی را می‌بینی و بدنت را در تسخیر می گذاری. در تسخیر وزن و حرکتِ بالای سرت و بی‌وزنی‌ و بی‌حرکتی‌ خودت. نمرده‌ای.


باران می‌بارد. همه چیز زرد و سیاه است. آرزو می‌کنم یک قطره باران باشم. ببارم. بوزم. بیایم پایین. رو تن خشک خیس یک برگ. با او حرف بزنم. حرف بزنم و بشنوم که قطره‌ی زیبایی هستم. تو راهرو دختری می‌بینم که موهاش آبی‌ست. دوست دارم با تو حرف بزنم. به او می‌گویم موهاش زیباست. می‌گردم دنبال اسم آن فیلم که دختر موهاش را آبی کرده که به برگ بگویم آن را ببیند. سُر می‌خورم. برگ رفته است. دنبال او می‌گردم. گم شده است. رفته‌ام. پله‌ها را. سراشیب را. رو به پایین. کسی می‌گوید تکان بخورم. پا می‌زنم. جلو نمی‌روم. سر می‌خورم. به بقیه می‌پیوندم. زیر سیاهی آتشم را خاموش می‌کنم روی یک برگ خشک. به تو می‌گویم مرا یادش بماند. تنهایی مرا بلعیده. زیر باران می‌چرخم. با باران می‌چرخم. قطره می‌شوم. می‌بارم. از ابر مادرم جدا می‌شوم. چیزی برق می‌زند. نزدیک می‌شوم که برش دارم. چرخ می‌زنم. بقیه ساکت اند. من ساکت‌ام. من تنهام‌. تنها می‌چرخم. یک قطره که آسمان تا زمین را می‌چرخد. و باز بر می‌گردد. دل‌تنگ‌ام. سیاهم. برق می‌زنم. می‌چرخم. به کسی که نیست می گویم در آغوش‌ام بکشد. با خودم حرف می‌زنم. با درخت‌ها که زیر سیاهی گم شده‌ام.کسی کنارم قد می‌کشد. دست می‌کشم تو ابرها. خودم را می‌گذارم تو چشم‌هام که خشک نباشند. که برگ باشند‌. که قطره بیفتد روی تن خشک‌‌شان و بخواهد با آنها حرف بزند. که برگ‌ام. که قطره‌ام. که تنهام. که چشم‌هام.


باران می‌بارد. همه چیز زرد و سیاه است. آرزو می‌کنم یک قطره باران باشم. ببارم. بوزم. بیایم پایین. رو تن خشک خیس یک برگ. با او حرف بزنم. حرف بزنم و بشنوم که قطره‌ی زیبایی هستم. تو راهرو دختری می‌بینم که موهاش آبی‌ست. دوست دارم با تو حرف بزنم. به او می‌گویم موهاش زیباست. می‌گردم دنبال اسم آن فیلم که دختر موهاش را آبی کرده که به برگ بگویم آن را ببیند. سُر می‌خورم. برگ رفته است. دنبال او می‌گردم. گم شده است. رفته‌ام. پله‌ها را. سراشیب را. رو به پایین. کسی می‌گوید تکان بخورم. پا می‌زنم. جلو نمی‌روم. سر می‌خورم. به بقیه می‌پیوندم. زیر سیاهی آتشم را خاموش می‌کنم روی یک برگ خشک. به تو می‌گویم مرا یادش بماند. تنهایی مرا بلعیده. زیر باران می‌چرخم. با باران می‌چرخم. قطره می‌شوم. می‌بارم. از ابر مادرم جدا می‌شوم. چیزی برق می‌زند. نزدیک می‌شوم که برش دارم. چرخ می‌زنم. بقیه ساکت اند. من ساکت‌ام. من تنهام‌. تنها می‌چرخم. یک قطره که آسمان تا زمین را می‌چرخد. و باز بر می‌گردد. دل‌تنگ‌ام. سیاهم. برق می‌زنم. می‌چرخم. به کسی که نیست می گویم در آغوش‌ام بکشد. با خودم حرف می‌زنم. با درخت‌ها که زیر سیاهی گم شده‌ام.کسی کنارم قد می‌کشد. دست می‌کشم تو ابرها. خودم را می‌گذارم تو چشم‌هام که خشک نباشند. که برگ باشند‌. که قطره بیفتد روی تن خشک‌‌شان و بخواهد با آنها حرف بزند. که برگ‌ام. که قطره‌ام. که تنهام. که چشم‌هام.

پ.ن: انگار همه‌ی من‌ها باید بشود تو. ما. همه‌ی همه‌ی همه‌ی ما.


پی آرامش شب می‌گردم. از شب‌ چه می‌شود نوشت؟ که ننوشته باشند؟ همه جهان انگار مواجهه است. مواجهه من با خودم و همه چیز. سیگار توی دستم نفس می‌کشد. به کور سوی زننده‌ی چراغ‌ها از دور می‌نگرم. به رفتن ماشین‌ها از بالای یک‌ بزرگراه. به دویدن انگار یک مسابقه است در گذراندن. ثانیه‌ها می‌چرخند مثل‌ پاهایم پاندول وار. خوابم؟ جهان خواب است؟ یا همه تبدیل شده‌ایم به همان چراغ‌های دور ِ زننده. چه‌چیزی است جهان جر خنکا و یخ‌زدگی مسکوت شب؟


پچ‌پچ‌ شب‌ها. گشنمه‌ها. بیرنج خواستن‌های. درد پاها. قرمزی رگ‌ها. قرمزی زن‌ها. ران‌ها. ران پهنِ ران گرمِ ران نرمِ ران سفیدها‌. زن‌ها. تفاوت جنس‌ها. آسایشگاه‌ها. قبرستان‌ها. قربستان‌ها. قرمه سبزی‌ها. شوخی‌ها. سایه‌ها روی دیوارها. بیداری‌ها. در خواب بیدارها. در بیدار خواب‌ها. عصبانی‌ها. زدن‌ها. زنده به گور کردن‌ها. مهره به مهر زدن‌ها. مرده به زندگی کردن‌ها. پرده‌ها. ترس‌ها از جای نو‌ها. کهنه‌ها. مرده‌ها. زنده مرده‌ها. صداهای متناسب با رشته‌ها. مراجعت‌ها. ترس‌ها. کشته شدن‌ها در متروها. مهاجرها در کشورها. زیر قطارها. روی لباس‌ها. سرفه‌ها. صداها. میله‌ها در پاها. شنیدن‌ها. نفهمیدن‌ها. صدا زدن‌ها. آوار‌ها. کر شدن‌ها. تر شدن‌ها. طرد شدن‌ها. نشنیدن‌ها. نتوانستن‌ها. در رویا ماندن‌ها. در نام رشته‌ها گیج شدن‌ها. جن.گیر ها. نتوانستن‌ها. نیاوردن‌ها. غصه‌ها. غصه‌ها. قصه‌ها. ز‌ها. دندان قروچه‌ها. قطع نشدن سرفه‌ها. سکته‌ها‌‌. مادرها. اسپری‌ها. درد توی زانو‌ها. فکر‌ها. کلافه کردن‌ها. نتوانستن‌ها. خواستن‌ها. خواستم‌ها. نبودن‌ها. دور بودن‌ها. دور شدن‌ها. فراموش کردن‌ها. فراموش نکردن‌ها. فراموش شدن‌ها. خوابیدن‌ها. نوکری‌ها. در به دری ها. مقایسه کردن‌ها. در آوردن دندان‌ها. آفت‌ها. تبخال‌ها‌. آفَت‌ها. آلت‌ها. ریشه‌ها. ریشه زدگی‌ها. ریش زدگی‌ها. بغل‌ها. بوسه‌ها. بو‌ییدن‌ها. بو‌سیدن‌ها. بو لیسیدن‌ها. لیسیدن‌ها. گریه‌ها. دردها. هیس‌ها. فریاد‌ها. فساد‌ها. سرماها. فرماها. باز به کلمه خوردن‌ها . در‌ها.سرها. مرها. کرها.خر ها.

ها.

ها.

ها.

 


صدای آهنگ ماشینی که راننده‌اش از توی آینه ما را نگاه می‌کرد و قول می‌داد که اگر نرسیدم خودش برسانندم تهران، صدای ضبطش که تو را خطاب می‌کرد: عزیز راه دورم و چیزهایی در ادامه‌اش که زیاد به ما ربطی نداشت، چشم‌هات وقتی خوابی، وقتی بیداری و می‌توانم ببینمشان، وقتی برق می‌رود و با چراغ قوه می‌بینمشان، وقتی خوابی و غر می‌زنم، وقتی بیداری و بازی می‌کنیم، وقتی اولویت نوع ماست‌ها را من انتخاب می‌کنم، وقتی می‌خندی، وقت‌هایی که قلقلکم می‌دهی، نوازشم می‌کنی، می‌بوسی‌ام، وقت‌هایی که می‌ترسیم، از همه چیز و آینده، وقت‌هایی که دانه‌های اشک روی پهنای صورتمان ادامه پیدا می‌کند تا تبدیل شود به لبخند ، وقت‌هایی که از بین کوه‌کوه‌ ترس‌هامان دره‌های امید را پیدا می‌کنیم، وقتی می‌گردم دنبال همان یک‌ تار، بین جنگل خرامیده‌ی موهات، وقت‌هایی که به شهر غوطه‌ور‌ در سکوت خیره می‌شویم و صداها توی رنگ آسمان برایمان جان می‌گیرند، وقتی. وقت‌هایی. همه‌ی وقت‌هایی.
می‌بینی عزیزم؟ کلمه‌ها واقعن کوچک می‌شوند وقتی می‌خواهم از تو و همه‌ی لحظه‌هایی که با تو در اوج شکوه می‌گذرند بنویسم، آن‌قدر کوچک که تبدیل شوند به حباب‌ و توی دل دریای واقعیتِ چیزی که هستند گم شوند، من تنها یک وال خیلی کوچک‌ام میان این دریا، که می‌گردد، وقت‌هایی که هستی کنار تو، و وقتی کنارم نیستی دنبال تو، این دریا برای من زندگی می‌آفریند، شنا می‌کنم و لذت می‌برم، با تو، با لمس مداوم حضورت، با شنیدن صدایت، با تو. خود خود تو.

 

* عنوان از همان آهنگ توی تاکسی مهربان. 

 


کسی نشسته توی من و دارد با تمام وجود زجه می‌زند. کسی نشسته قاه قاه می‌خنند، کسی دست می‌گذارد روی زشت عکس بچه‌گی‌اش که آن را نبیند، کسی مانتوی سبز مغز پسته‌ای پوشیده که از دکمه‌هاش متفنر است، کسی مانتوی زرد مخمل بی‌دکمه تن کرده، کسی نمی‌تواند حرف بزند، کسی فریاد می‌کشد و دست‌هاش را می‌بلعد، کسی خواهرش را در آغوش گرفته تئاتر می‌بیند، کسی می‌رقصد، کسی ادای اسفنج دریایی بودن را در می‌آورد، کسی تو را در آغوش گرفته می‌خوابد، کسی نمی‌خواهد بخوابد، کسی می‌ترسد، دست‌هاش می‌لرزد و نمی‌تواند هنوز هم تنها بماند، کسی رفته پی کانون که بتواند بیشتر با بچه‌ها باشد، کسی بچه‌ای منتظر قصه و رنگ را با شتاب از خود میاند، کسی سردش است، کسی یک تکه آتش داغ توی پایش کشیده می‌شود، کسی دلتنگ کمی آتش سیگار است، کسی دلش تاب و سرسره‌ی آبی می‌خواهد، کسی آسمان را ندیده، کسی دلش باز هم برای آبی دریا تنگ شده، کسی می‌خواهد بخندد و نمی‌تواند، کسی موزیک خوب گوش می‌دهد، کسی توی عکس بچه‌گی‌اش یک پایش را زیر حجمی از سیاهی کریه فرو برده، کسی می‌گرید، کسی با تمام وجود می‌خندد، کسی فرو رفته توی بطن اتاق و سرش را جمع کرده بین پاهاش و چشم‌هاش را به هم فشار داده، کسی با تخم‌مرغی داغ در باسن تانگو می‌رقصد، کسی می‌خواهد کتاب و تئاتر بخواند، کسی دلش برای مارکس و رادی می‌سوزد، کسی نشسته و همه‌ی این کسی ها را تایپ می‌کند، که اشکش را، دردش را، تن‌هایی‌ش را، بی‌معناییش را، بی کسی‌ش را پس بزند و بخوابد.


 

بسط/ ملال یک وضعیت ذهنیه حالتی از سرخوردگی خاصه که در ما پدید می‌آد. به زبان عملی‌تر حالتیه که در اون به جای نومید شدن برانگیخته می‌شیم، اما به هر دلیلی نمی‌تونیم پاسخ مناسبی به این بر‌انگیخته‌گی‌مون بدیم. بودن در این وضعیت انگیزشی شدید که حالا سرکوب شده به شدت ما رو آزار می‌ده و شکنجه می‌کنه.

دلایل مختلفی برای به وجود آمدن این سرکوب و به پیامدش به وجود اومدن ملال وجود داره. در یک تقسیم بندی ساده این دلایل بیرونی و درونی هستند. دلایل بیرونی رو می‌تونیم به مهیا نبودن شرایط تعبیر کنیم. مثلن این که شما بعد از تموم شدن پروژه‌‌تون، نیمه شب از جاتون بلند می‌شین و هوس می‌کنین نصف شبی یه املتی بزنین بر بدن، و شوق دارین که حتمن با کیفیت و خوب آشپزی کنین تا روحتون کمی آروم شه و خسته‌گی در کنه، اما همین که می‌رید سر یخچال می‌بینید که ای داد بی‌داد نه تخم‌مرغ هست و نه گوجه. در این حالت شما انگیزه‌‌ی کافی برای غذا درست کردن رو دارین اما شرایطِ خریدن تخم‌مرغ و گوجه رو در نیمه‌شب نه! پس شما دچار حالتی از ملال می‌شید.

امّا دلایل درونی، این‌ها پارامتر‌های ذهنی دیگه‌ای هستند که ضمن بیدار شدن انگیزه‌تون، اون‌هام توی شما بیدار شدن و انگیزه‌ی زیادتون رو به نحوی سرکوب می‌کنن. چیز‌هایی مثل احساس‌های دیگه‌مون، یا نداشتن تمرکز در لحظه و. مثال دم‌دستش برای من همین امروز بود، وقتی که ایده‌ی نوشتن توی این صفحه برام جرقه خورد، بعد از سنجیدن‌ش دیدم که به نظر کار مفیدی می‌آد و انگیزه‌م براش بالا رفت. اما موقع انجام دادنش که می‌شد به ملال بر می‌خوردم. چون احساس ترس در وجودم قد علم کرده بود، پس ذهن من براش بهانه‌تراشی می‌کرد و نمی‌گذاشت که به سراغ نوشتن این‌‌جا بیام.

رفتار‌های زیادی در مواجهه با ملال پیش‌نهاد شده. پیش‌نهاد‌هایی هست که بتونیم وجه خوب ملال رو در نظر بگیریم. یعنی با خودمون بگیم وقتی ملالی وجود داره یعنی انگیزه‌ای وجود داره، پس من می‌تونم با اون انگیزه کاری که می‌حوام رو بکنم. 

راهکار‌هایی هم وجود داره که ما از طریق‌شون بتونیم ملال رو به حداقل‌ش برسونیم: مثلن این که:

- از موقعیت‌هایی که کنترل چندانی بهشون نداریم دوری کنیم ( که عوامل بیرونیِ سرکوب‌گر سراغ انگیزه‌مون نیان) 

- عوامل حواس‌پرتی رو کم‌ کنیم ( یعنی اگه مثلن انگیزه‌ی ما در جهت خوندن یه کتاب و تموم کردنش تا فردائه، اینستاگرام و اینترنت رو جایی گم و گور کنیم!)

- به حودمون انگیزه و امید بدیم که این کار شدنیه و چه منافعی برامون داره و این‌ها.

- انتظاراتمون رو از محیط پایین بیاریم و سعی کنیم منعطف باشیم. همیشه قرار نیست که همه‌چیز گل و بلبل باشه تا ما کار کنیم. 

یک راه دیگه هم البته توصیه شده و اون اینه که گاهی ملالمون رو در آغوش بکشیم و این وضعیت رو قبول کنیم تا بتونیم مرزش رو بکشنیم و ازش لذت ببریم. مثال خوبی که به ذهنم می‌رسه وقت‌هاییه که شب قبل از این که بخوابیم به خودمون قول می‌دیم فردا سر فلان ساعت بیدار می‌شم و بعد از ورزش کردن می‌رم سراغ فلان کارهام و تا عصری نشده دنیا رو فتح می‌کنم. اما به هر دلیلی صبح وقتی بیدار می‌شیم که چهار پنج ساعت از تایممون جا موندیم. تجربه‌ی من اغلب این‌طوریه که آدم خیلی به هم می‌ریزه، ناراحت می‌شه و شروع می‌کنه به خود زنی. اما این توصیه‌ی آخر به ما می‌گه که آروم باشیم. وضعیت رو ببینیم و بپذیریمش تا بتونیم بقیه‌ی روند رو دنبال کنیم وآروم از این ملال کرخ کننده در بیایم.

بیس/ مطالب رو من از این مقاله‌ی ترجمان خونده‌بودم:

با بی‌حوصله‌گی نجنگید. که می‌تونین بخونینش.

اکسمن/ تجربه‌ی ملال همیشه برای من وجود داشته و واکنش‌م اغلب تبدیل اون انگیزه به غم ناشی از نشدن‌شه. این غم رو می‌تونم به یاد بیارم چون ته‌مایه‌هایی از خشم درش هست. من از نرسیدن به اون وصعیت عملی نشدن انگیزه‌م خشمگین می‌شم. که گمونم حالا یادم هست که باید چه طور رفتار کنم که ملول نباشم.

 

 

* این نوشتار اولین نوشته‌ی سری مجموعه‌ی

پروژه‌ی گذاره. امیدوارم برای شما هم مفید باشه.


ساعت به کندی می‌گذرد و من این‌ماجرا را مخصوصن زمان‌هایی که منتظر چیزی نیستم دوست دارم. کم پیش می‌آید آدم منتظر چیزی نباشد و من البته در همین حین منتظر بارها و بارها چیز‌هایی هستم. اما به هر حال این زمان‌ست که احساس می‌کنم با قوس بیشتری می‌گذرد و از این بابت اذیت نمی‌شوم که هیچ، دوست‌اش هم دارم. خوابیده‌ام کنار بخاری و به جای شنیدن موزیک، صدای هر و هر بخاری را گوش می‌کنم که انگار توش ریتمی‌ دارد. دست‌هام درد گرفته‌اند و مادرم خیال می‌کند با این که مدام از من بپرسد چه‌ام است که این‌طوری‌ به نظر می‌رسم، بهتر می‌شوم. نگران می‌شود اما زیاد برای‌م مهم نیست چرا که اصولن من زیاد چیزی‌م نیست. بیشتر سعی می‌کنم حالا که به این هم‌نشینیِ خیلی بلند اجباری مجبورم، سبک خودم را پیدا کنم و از آن لذت ببرم. که می‌برم هم.  هفت هزار روز از زمانی که چشمم را باز کرده‌ام می‌گذرد و من سعی نمی‌کنم جلوی گذشتن‌ش را بگیرم. این روزها گاهی مضطرب می‌شوم و گاهی بی‌نهایت غم‌گین. ولی غالبن خوبم. کتاب می‌خوانم و سعی می‌کنم افسردگی را با شناختنش از خودم دورتر کنم. دلتنگ‌ام. به شدت دل‌تنگم اما این روزها را، این بهار را به امید می‌گذرانم. هنوز هم اولین تجربه‌هایی وجود دارد که آن‌ها را تجربه می‌کنم. امروز نشستم روی موتور مثلن. و خودم رانده‌ام. و کیفور شده‌ام.  زیاد از خودم عکس‌هایی می‌گیرم که دوست‌شان دارم. اما هنوز هم اعتماد کردن فقط به خودم برای‌ام کمی دشوار است. که مهلت‌های جشنواره‌های داستان نویسی نزدیک می‌شوند، دوستم می‌پرسد فاطمه دقیقن چی کار کرده‌ای، یعنی داستانم نتوانسته حتی خودش را توضیح بدهد، اما دلسرد نمی‌شوم. به این فکر می‌کنم باید فریم‌ام را عوض کنم و این طور می‌بینم که این یک تمرین است و باید خیلی بیشتر بنویسم تا بتوانم و بعد حالم بهتر می‌شود. چیزهای زیادی هست که حالم را بهتر می‌کند. هنوز دیدن اولین کاری که از میوزاکی می‌بینم، یا قدم زدن با بچه‌ها و شعر خواندن، و ساختن تصویرها، و دیدن رنگین کمان بعد از سال‌ها، با تمام حالم را خوب می‌کند. دارم این‌ بهار را، این قرنطینه را می‌گذرانم تا به بهار برسم.


سلام.

خیلی وقت‌ها کنتاکت بین آدم‌ها مثل طناب کشیه. وقتی فرد روبه رو یه واگنش اشتباه داد،  اگر تو نری و سر طناب رو نگیری که بکشی، دیگه کنتاکت از لحاظ هیجانی هی قوت نمی‌گیره. طناب‌ کشی‌ای به وجود نمی‌آد در واقع، طرف یه کم می‌کشه و بی‌خیال می‌شه.

اون وقت، وقتی این رفتار‌های از سر خشم و کنترل نشده‌  تموم شد می‌تونی بری نزدیک طرف، باهاش حرف بزنی و کنتاکت رو کم و با حوصله حل‌ش کنی. :)

 

* در دسته بندی

پروژه‌ی گذار.


سلام. 
پیش درآمد:
همون‌طور که از عنوان این نوشته بر می‌آد،‌ قصد دارم درباره‌ی افسرده‌گی بنویسم. به نظر من برای همه‌ی ما مهمه که افسرده‌گی رو بشناسیم. چرا که این دوره ممکنه برای خیلی از ما یا اطرافیانمون رخ بده و ندونیم باید چی کار کنیم باهاش. یا در حالت دیگه‌ش ممکنه افسرده‌گی برامون پیش نیومده باشه و ما به خودمون یا دیگران لیبل افسرده بودن رو بزنیم و خب در هر دو صورت مشکلاتی پیش می‌آد. 
من روان‌درمان‌گر یا روان‌شناس نیستم. من فقط آدمی هستم که خیلی وقت‌ها شده که با خودم فکر کنم: " نکنه افسرده‌ام؟" به خاطر همین سعی کردم بیشتر درباره‌ی افسرده‌گی بدونم تا بتونم بشناسمش‌ و بعد از اون اقداماتی که لازمه رو انجام بدم. این نوشتار نکته‌هاییه که من بعد از گوش دادن به جلسات صوتی یک روان‌پزشک با تجربه

دکتر سرگایی به دست آوردم و احساس کردم اگر این‌جا بنویسم‌شون بهتره. چون ممکنه به شما هم کمک کنه. پس اگر فکر می‌کنین نیازه بیشتر درباره‌ی انواع افسرده‌گی بدونین،‌ توصیه می‌کنم این پست رو از دست ندین. :)

نکته: این مطلب یه کم طولانیه، من سعی کردم یک کارگاه هشت نه ساعته رو نت بردارم و در عین حال نخوام چیزی از کیفیت‌ش کم بشه. اینه که سعی می‌کنم با تیتر بندی درست کاری کنم خسته نشین. امیدوارم مفید باشه. و به شدت خوشحال می‌شم اگر شما هم دانسته‌هاتون، تجربه‌هاتون و یا منابع خوب‌تون درباره‌ی افسرده‌گی رو با من به اشتراک بگذارید.



یک دید کلی:
قبل از این که به سراغ خود افسرده‌گی بریم باید یک قدم به عقب برگردیم. به طور کلی وجود یک انسان از چهار بعد تشکیل شده:
-    بعد زیستی یا  Biological
-    بعد روانی یا Psychological
-    بعد اجتماعی یا social
-    بعد معنوی یا Spritual
این چهار بعد مثل چهار تا پایه‌ای هستند که ساختمان وجود ما رو سرپا نگه می‌دارند. ما سعی می‌کنیم در طول زنده‌گی‌مون به نیاز‌های این چهار بعد پاسخ بدیم. مثلن ما در بعد زیستی، باید سعی کنیم خوب و درست غذا بخوریم و بخوابیم و. تا سالم بمونیم و به همین صورت برای ابعاد دیگه اصولی وجود داره که ما رعایتشون از لحاظ روانی و اجتماعی و معنوی سالم می‌مونیم. 
پس می‌تونیم افسرده‌گی رو حالتی در نظر بگیریم که فرد در اون نمی‌تونه به این نیاز‌ها و اصول درست پاسخ بده و در نتیجه‌ش افسرده می‌شه. پس ما در هر بعد وجودی‌مون می‌تونیم سالم باشیم یا  ناسالم یا به عبارت دیگه افسرده. به تعریف دیگه ما چهار نوع افسرده‌گی با ریشه‌ها و دلایل متفاوت داریم و به تبع اون درمان‌های متفاوت.
بیایید برای روشن‌تر شدن مساله روی سلامتی و افسرده‌گی هر بعد به صورت جداگانه حرف بزنیم.


* افسردگی در بعد زیستی

تعریف کلی
در یک تعریف کلی بخش زیستی وجود ما مربوط به فعالیت‌هاییه که ما با اون‌ها به حیاتمون ادامه می‌دیم. فعالیت‌هایی مثل خوردن و خوابیدن و کردن و.
در رابطه با فعالیت‌های زیستی‌مون ما سه تا اصل مهم‌ داریم:
•    اصل صیانت نفس: یعنی درست و صحیح بخوریم و بیاشامیم و بیارامیم تا از خودمون حفاظت کنیم.
•    اصل صیانت نسل: یعنی بتونیم خوب ارتباط جنسی بگیریم و از اون لذت ببریم.
•    اصل نوازش: یعنی بتونیم نوازش‌های اطرافیان‌مون رو درست دریافت کنیم.

انسانی که از لحاظ بیولوژیک سالمه این اصل‌ها رو به درستی رعایت می‌کنه و به نیاز‌های هر دسته پاسخ می‌ده و ازشون لذت می‌بره. اما این اصول در کسی‌ که از لحاظ بیولوژیک افسرده‌ست به هم می‌ریزه. یعنی یا دچار کم‌بود خواب و بی‌اشتهایی و بی‌میلی جنسی می‌شه یا بالعکس. در مورد اصل نوازش‌ هم این دسته افراد یا در برابر نواز‌ش‌های اطرافیان‌شون دچار بی‌تفاوتی می‌شن یا آستانه‌‌ی لذت بردنشون می‌ره بالا. یعنی مثلن باید بیست بار بوسیده بشن تا احساس خوب یک بوسه رو دریافت کنند.
علت افسرده‌گی‌های زیستی،‌ فقط یک چیزه: عملکرد بیوشیمیایی مغز. فردی که افسرده‌ی بیولوژیکه ژن‌های افسرده‌گی داره که باعث می‌شن نورون‌ها و مواد شیمیایی مغزش دچار مشکل بشن و در نتیجه‌ی اون فرد نتونه مثل یک آدم سالم بعد بیولوژیک‌ش رو کنترل کنه. 

ریشه یابی
شاید از خودمون بپرسیم چرا باید ژن‌های افسرده کننده که به نظر ژن‌هایی با عملکرد مضر هستند در مغز بعضی از افراد وجود داشته باشه؟ آیا باگی در خلقت ما وجود داره؟ پاسخ این سوال رو باید از لحاظ تاریخ تکاملی انسان ( و بقیه‌ی موجودات اجتماعی حتی) توضیح بدیم. 
خب باید بگیم که همه‌ی ما داریم توی بستر طبیعت زندگی می‌کنیم و باید یاد بگیریم که باهاش سازگار بشیم. این سازگاری رو می‌تونیم توی حیواناتی که خواب زمستانی دارن ببینیم. اون‌ها توی زمستان که منابع غذایی کم‌ می‌شه با توجه به ژن‌هاشون به گوشه‌ای می‌رن و آروم می‌گیرن ( صربان قلب و تحرکشون کم می‌شه) تا بتونن با شرایط طبیعت سازگار بشن و از کم‌بود غذا نمیرن. 
به همین ترتیب توی سی‌ درصد از ما انسان‌ها هم ژنی به نام ژن افسردگی وجود داره تا مثلن اگر در گذشته یخ‌بندان سختی به وجود می‌اومده یا در آینده تشعشعات هسته‌ای پیش بیاد اون‌ها بر اثر تجربه‌ی اضطراب در شرایط افسردگی قرار بگیرن و بتونن به گوشه‌ای برن تا طی دوران افسردگی‌شون از نسل انسان محاقظت کنند. یعنی با وجود ژن افسردگی در مخزن ژنی نوع انسان، تنوع بالا می‌ره و ما می‌تونیم از گونه‌ی خودمون محافطت کنیم. یعنی در واقع از دیدگاه کلان وجود افسردگی و اضطراب برای گونه‌ی انسان لازم هم هستند.
اما این وم باعث نمی‌شه که ما بی‌خیال درمان افسردگی این دسته از آدم‌ها بشیم و بگیم این خواست طبیعت بوده.
راه‌های شناخت
برای این که بدونیم افسردگی ما از نوع بایوبوژیک هست یا نه باید از راه‌های علامت شناسانه باهاش برخورد کنیم. در این نوع افسرده‌گی:
- عملکرد‌های نباتی ما تغییر می‌کنن. یعنی خوردن و خوابیدن و میل جنسی ما کم یا زیاد می‌شه.
- تحرک ما دچار تغییر می‌شه. یعنی مثلن در‌حالت‌های حاد این افسردگی بیمار حتی خیلی به ندرت پلک می‌زنه یا میمیک‌های ماسکه شده داره.
- افسردگی‌های یک (دارای بازه‌های مشخص و منظم زمانی) یا افسرده‌گی‌هایی با حالت قطبی داریم.
درمان
خب بهتره اگر این علائم رو در خودمون می‌بینیم به سراغ یک روان‌پزشک بریم و با ایشون م کنیم. تا بتونن راه‌های درمانی رو برامون اعمال کنن. همون‌طور که منشا این نوع افسردگی خیلی وابسته به فعالیت‌های نورونی مغزه، پس درمانش هم متناسب با اون و خیلی متریالیه.
 بسته به شدت و نوع علائم این درمان‌ها مورد استفاده‌ی پزشک‌ها هستند: انواع دارو‌ها، نوردرمانی، تشنج درمانی و آروماتاپی. که من دیگه بیشتر در موردشون توضیح نمی‌دم. فقط این رو بگم که دارو‌هایی که روان‌پزشک‌ها تجویز می‌کنند در سه دسته‌ی ضد افسردگی و تثبیت کننده‌ی خلق و تقویت درمان قرار دارند و بر خلاف تصور عامه‌ی مردم چیز‌های بدی نیستند. یعنی اگر مشخص بشه که افسردگی شما بیولوژیکه دارو‌ها درمان‌های منطقی‌ای هستند. مثل وقتی که کسی دیابت داره و مجبوره انسولین بزنه برای درمان این نقص بیولوژیک هم باید دارو بخوریم یا بسته به تشخیص روان‌پزشک از روش‌های دیگه استفاده کنیم.
نکته‌ها
+ دوره‌های درومانی این نوع افسردگی معمولن 6 ماهه هستند و قطع درمان هم حتمن باید زیر نظر پزشک و معمولن تدریجی انجام بشه. چون اگر سر خود این کار رو بکنیم احتمال برگشت علائم رو بالا می‌بره.
+ ورزش کردنی که باعث ترشح اندروفین‌ها بشه، خاصیت ضدافسردگی داره. اندورفین‌ها در واقع مورفین‌های درون بدونی هستند. پس اگر وری ورزش کنیم که درد رو حس کنیم، بدن این مواد رو آزاد می‌کنند و باعث آرامش بیشتر ذهن‌مون می‌شه.
+ افسردگی یک حالت پایا از تغییراته. پس ربطی به این که آدم بره عروسی یا لباس مشکی بپوشه یا نه نداره. این موارد عواملی هستند که روی خلق ما تاثیر می‌ذارن. یعنی ممکنه طرف افسرده باشه اما وقتی جلوش آهنگ بذاریم و برقصیم اونم بخنده و دست بزنه. اگر نشانه‌های افسردگی رو داریم بهتره ریشه‌ای پیگیری‌ش کنیم.
+ اگر افسردگی ما ناشی از مصرف مواد باشه، دارو‌ها نمی‌تونن اثر بذارن. یعنی اول باید بیمار از مواد دست بکشه، بعد از یک ماه اگر خوب نشده بود درمان دارویی رو شروع کنه.
+اراده و آی‌کیو ربطی به این که چه‌قدر ما افسرده بشیم یا نه ندارند. همون‌طور که گفتم این نوع از افسردگی یه چیز متریالیستی و  بدنیه. 


 *افسرده‌گی در بعد روانی

تعریف کلی
در بعد روانی ما باید به سراغ تحلیل عملکرد ذهنی‌مون بریم و بررسی کنیم چه طور وقتی طبق این ساختار‌ها پیش نریم، افسرده‌گی به وجود می‌آد. این‌ها دو اصل مهم از اصولی هستند که روان ما طبق اون‌ها پیش می‌ره.

  • اصل اشتغال: طبق این اصل ذهن ما همیشه باید با چیزی درگیر باشه. اون رو تحلیل کنه و فعالیت کنه. به زبان دیگه همیشه باید برای ذهن ما بازی‌های ذهنی‌ای وجود داشته باشه. شاید بهش توجه نکنیم امّا این درگیری مورد نیاز ماست. برای همینه که مثلن وقت‌هایی که ما بازی‌ای بیرونی نداریم،‌ شروع می‌کنیم به خودگویی‌های درونی. تا ذهن‌مون خالی نمونه. 
  • اصل ساختارسازی: ذهن ما نیاز داره که همه‌ی پدیده‌های اطراف‌ش رو بعد از آنالیز کردن( بازی کردن باهاشون)،  دسته بندی‌ کنه. این کار بیشتر یه راهکاره تا ما بتونیم به عجیب و غریب بودن دنیای بیرونی‌‌مون فائق بیایم و از این سرگردونی در بیایم و خطر دنیای بیرونی‌مون رو کم کنیم تا بتونیم با آرامش درش زندگی‌کنیم. مثالش در همه‌ی جنبه‌های زنده‌گی مون وقتی با یک پدیده‌ برای بار اول روبرو می‌شیم وجود داره: اگر دقت کنیم می‌بینیم وقتی برای اوّلین بار فردی رو توی زنده‌گی‌مون می‌بینیم اون رو توی طبقه‌‌ای قرار می‌دیم. 

اما این دسته بندی‌ها باعث می‌شن ساختار‌ها یا فریم‌هایی در زندگی ما به وجود بیان. ساختار‌ها همون فریم‌هایی عینکی هستند که ما اون‌ها رو ساختیم تا از طریق‌شون دنیا و پدیده‌ها رو ‌ببینم و درک کنیم. این طوری برخورد کردن با دنیا باعث می‌شه از پدیده‌های مختلف وحشت نکنیم و درک بهتری داشته باشیم. 
پس افسرده‌گی در بعد روانی به این صورت‌ها به وجود می‌آد:
- در مورد اصل اشتغال: ذهن ما یا بازی‌ای نداره که باهاش سرگرم بشه و یا نمی‌تونه از بازی‌ها و چالش‌هایی که داره لذت ببره. پس مثلاً به خودگویی‌هایی مضر درباره‌ی گذشته و آینده روی می‌آره و یا سراغ فعالیت‌های دیگه‌ای می‌ره که حال ما رو اونقدر بد می‌کنه که به افسرده‌گی سایکیک دچار بشیم.
- در مور اصل ساختار‌سازی: وقتی ما به افسرده‌گی‌های بعد روانی نگاه کنیم می‌بینیم در اون‌ها فرد  چارچوب‌ها و ساختار‌هایی ساخته که باعث می‌شن حالش انقدر بد بشه و افسرده بشه و اگر سر این مساله به سراغ یه فریم دیگه برای دیدن مشکل می‌رفت ممکن بود حالش انقدر بد نشه. پس وقتی فریم نادرستی رو انتخاب می‌کنیم از لحاظ روانی دچار افسرده‌گی میشیم.
ریشه‌یابی
خب برای اینکه کمی بیشتر درباره‌‌ی نحوه‌ی عملکرد این نوع افسرده‌گی توضیح بدم باید به سراغ صحبت‌های جناب وینگنشتاین که یک زبان‌شناس هستند بریم و تئوری ایشون رو بررسی کنیم. از نظر ایشون مفاهیم زبانی‌ای که ما داریم با اون‌ها زنده‌گی می‌کنیم در دو دسته‌ی کلی قرار می‌گیرند:

  • مفاهیم عینی: مفاهیمی که به خودی خود دارای صورت‌اند. چیز‌هایی مثل در دیوار پنجره و لپ‌تاپ. ما این‌چیز‌ها رو می‌شناسیم چون برای اون‌های تعاریف و تصاویر مشخصی وجود داره. مثلن ما می‌دونیم میز جسم مکعب مستطیلیه که پایه داره و از جنس‌های مختلف ساخته می‌شه و این کاربرد‌ها رو داره. وقتی به ما بگن میز، همه‌ی ما یک تصویر ابتدایی ازش داریم.
  • مفاهیم انتزاعی ( بی‌صورت): اما این دسته از مفاهیم چیز‌هایی هستند که به خودی خود صورت ندارند و برای تعریف‌شون ما از مفاهیم عینی کمک می‌گیریم و صورت‌هاشون رو عاریت می‌گیریم تا بتونیم این مفاهیم رو باهاشون توضیح بدیم.

مثلن من اگر به شما بگم آزادی چیه؟ عدالت چیه؟ فضیلت چیه؟ یا خانواده‌ی خوشبخت چه خانواده‌ایه؟ جامعه‌ی سالم چه طور؟ باید برای جواب دادن به من به سراغ مفاهیم عینی‌ای برید که همه‌ی ما صورت‌شون رو از قبل می‌شناسیم. 
 ماجرا از اون‌جایی مورد توجه می‌شه که به مرور زمان این تصاویر استعاری بر مفهوم‌ها سوار می‌شن و ما فکر می‌کنیم تصاویر همون مفاهیم هستند. بگذارید یک مثال بزنم. اگر تصویر ذهنی ما از کسی که خوشبخته کسی باشه که لبخند روی صورتش باشه، نمی‌تونیم آدم بی‌لبخند رو به عنوان فرد خوشحال قبول کنیم. و به همین صورت. یعنی در واقع ما در تصاویر ذهنی خودمون گیر افتادیم و همین باعث می‌شه که احساس خوب یا بدی به پدید‌ه‌های مختلف داشته باشیم. 
پس درمان کسی که داره از ساختار‌ها و بازی‌های زبانی ذهنی‌ش رنج می‌بره و به این خاطر افسرده شده اینه که سعی کنه این بازی‌های زبانی رو تغییر بده. و از چرخه‌ای که به واسطه‌شون به وجود اومده خارج بشه. بیایید با هم چند‌تا مثال رو بررسی کنیم.
- طبق گفته‌ی دکتر سرگایی وقتی که فردی که به علت اعتیاد بهشون مراجعه می‌کنه از واژه‌‌ی "غول اعتیاد" برای توصیف پروسه‌ای که درشه استفاده می‌کنه این اعتیاد تا حد قول بزرگ می‌شه و شکست دادن غول وقتی ما آدم معمولی باشیم مشکله. حالا توصیه‌ی ایشون تغییر بازی زبانی و ذهنی مراجعه. مثلن به این صورت که اعتیاد رو مثل یه غول نبین. مثل یه موش ببین که قابل کشتنه اما اگه بهش فرصت تغذیه و تولید مثل بدی و جلوش رو نگیری توی محیط خونه‌ت پخش می‌شه. با تغییر تصویر و فریم ذهنی روند مواجهه‌ی ما هم باهاش عوض می‌شه.
- یا مثلن باز خیلی وقتا خیلی از ماها فکر می‌کنیم که خیلی از مشکل‌های ذهنی‌ای که از اون‌ها اذیت می‌شیم مسائل کهن و ریشه‌دار و قدیمیه که حل نمی‌شن. معمولن هم توجیه‌مون اینه که من از بچه‌گی این مشکل رو داشتم، بیست ساله توی من ریشه دوونده و درست بشو نیست. پس به سراغ حل کردنشون نمی‌ریم و همین‌طوری از بودنشون رنج می‌بریم. امّا اگر بتونیم تصویر ذهنی‌مون رو به این شکل تغییر بدیم چی؟ این مشکل مثل یه در قدیمیه که سال‌هاست باز نشده. امّا قرار نیست باز نشدنی باشه. نیاز به کلید درستش داریم و کمی وقت و حوصله. ممکنه لازم باشه این در رو یه کم هل بدیم یا به لولا‌هاش روغن بزنیم تا باز بشه. اما باز شدنیه. 
درمان
جناب انیشتین یک جمله‌ی مفید در این راستا دارن، می‌فرمان که: "با همان ذهنیتی که یک مساله به وجود می‌آد، نمی‌تونیم بهش جواب بدیم." پس تا زمانی که ما افسردگی یا مشکل‌های دیگه‌مون رو به عنوان یک له‌شدن و چیز‌های کشنده تعبیر کنیم، نمی‌تونیم حل‌شون کنیم.
ما می‌دونیم که باید این تصاویر رو تغییر بدیم. به نظر من راه معقول این کار صحبت با یک روان‌شناس یا مشاور کار درست،‌ شناسایی این ساختار‌ها‌ی آسیب زننده و تغییر‌شون به مفاهیم ذهنی‌ دیگه‌ (ReFraming) است.
جدای از اون می‌تونیم خودمون هم هر از گاهی به مفاهیم و ساختار‌های ذهنی‌مون نگاه کنیم و اون‌ها رو مثل یک فردی که خارج از گود ایستاده و تماشاگره بسنجیم و اگر روند منطقی‌ای نبودن جلوشون رو بگیریم.

 

* افسرده‌گی در بعد اجتماعی

تعریف کلی
بعد اجتماعی ما با بودنمون در اجتماع و ساختار‌های اجتماعی تعریف می‌شه. 

  • به صورت  اصل قدرت: ما می‌خواهیم در چارچوب‌های اجتماعی‌ای که هستیم احساس قدرت کنیم و تمایل داریم که در نقش خواهر، همسایه، همکار، استاد، دانشجو یا هر نقشی که داریم کامل و قدرتمند بروز پیدا کنیم.

افسرده‌گی در بعد اجتماعی به این صورت‌ها بروز پیدا می‌کنه: یا فرد به نقطه‌ای می‌رسه که پیش خودش گمان می‌کنه نمی‌تونه از نردبان قدرتی که داره بالا بره و نقش‌ش رو درست ایفا کنه، یا این‌که فرد یاد می‌گیره تنها با حال بده که می‌تونه نقشش رو خوب هندل کنه و موفق باشه.
ریشه یابی
خب بیاید دقیقن ببینیم این نقش‌های اجتماعی چی هستن و چه‌طوری به وجود می‌آن؟
هیچ کدوم از ما توی غار خودمون زندگی نمی‌کنیم. همه‌ی ما روزانه با افراد دیگه‌ای و در فالب‌های دیگه‌ای ارتباط داریم. این ارتباط‌ها کیفیت‌های مختلفی دارند. و باعث می‌شن ما در مقابل افراد مختلف، نقش‌های مختلفی رو انجام بدیم. مثل یک ماسک که در موقعیت‌های مختلف اون رو به صورتمون می‌گذاریم. مثلن ما برای همکلاسی‌مون یک نقش رو داریم، برای استادمون یک نقش و برای دوست صمیمی‌مون یک نقش دیگه.
 پس این نقش‌ها به محض قرار گرفتن در یک شرایط اجتماعی در ما به وجود می‌آد.
امّا مساله‌ای که هست اینه که گاهی محیط و شرایط نقشی رو به ما تحمیل می‌کنند. مثلن در یک خانواده احتمالن نقش بچه‌ خرخون خانواده به دوش کسی می‌افته، نقش تلخک هم به بچه‌ی دیگه‌ای. یعنی اولی همه‌ش باید توی اتاقش باشه و درس بخونه و بیست بگیره تا دکتر شه و دومی هم بخش فان خانواده‌ است و کسیه که همه‌ش جوک می‌گه و دلقک بازی در می‌آره تا همه‌ شاد شن. 
حالا ممکنه نقشی که به ما در خانواده، بین جمع دوستا، توی روابط و. تحمیل شده باشه نقش آدم افسرده باشه. در این صورت ما به نقشی دچار شدیم که آسیب زننده‌ست. و این نقش در ناخوداگاه ما رفته باشه و از اون به بعد مدام در همون نقش رفتار می‌کنیم. 
درمان
 در واقع ما باید در یک حالت کلی بتونیم بین نقش‌های حقیقی‌مون ( چیزی که واقعن هستیم) و نقش‌های حقوقی‌مون ( چیزی که شرایط اجتماعی و محیط ایجاب می‌کنه باشیم) تمایز قائل بشیم. 
به علاوه باید یاد بگیریم اون دسته از نقش‌هایی که به ما تحمیل شده و ما نیستیم رو بشناسیم و سعی کنیم اون‌ها رو بشکنیم. برای ان کار هم طبعن بهتره پیش روان‌ شناس یا روان درمانگر‌ها مراجعه کنیم. اون‌ها ترفند‌های متفاوتی دارند که بتونند این نقش‌ها رو در ما بشکنند تا ما به خود واقعی‌مون برگردیم.


* افسردگی در بعد معنوی
در بعد معنوی انسان دنبال آزادی و رها شدن می‌گرده. اصل مهم بعد معنوی هم همین اصل آزادیه:

  •     اصل آزادی: انسان باید بتواند خودش را از حصار‌هایی که سه بعد دیگه برای او ایجاد می‌کنند رها کنه.

افسردگی که در بعد معنوی معمولن در سنین میانسالی برای آدم‌ها اتفاق می‌افته. زمانی که فرد به درجه‌ی خوبی در زندگی‌ سوشال خودش رسیده و همه‌ی چیز‌هایی رو داره که از نظر عامه‌ی مردم خوشبختی کامل محسوب می‌شه. امّا خود فرد دچار حالتی از افسرده‌گیه. احساس می‌کنه به معنای زندگی‌ش دست پیدا نکرده و تلاش می‌کنه از نقشی که داشته بیرون بیاد و مثلن اگر یک مدیرعامل بسیار موفق توی یک کارخانه‌ست، همه چیز رو رها کنه و سفر کنه به هیمالیا!
ریشه یابی
در سنین جوانی و نوجوانی همه‌ی ما مرحله‌ای رو طی می‌کنیم تحت عنوان Socilization. در این مرحله ما که دنیای متفاوت و بزرگ‌تری رو تجربه می‌کنیم شخصیت‌مون رو می‌سازیم. تصمیم می‌گیریم چه ارزش‌ها و ضد ارزش‌هایی رو داشته باشیم تا جامعه قبولمون کنه و بتونیم درش پیشرفت کنیم. پس ما مجبور می‌شیم خواه‌ناخواه قسمت‌هایی از خودمون رو سانسور کنیم. حالا و در دوره‌ی افسرده‌گی‌های معنوی، روح ما که دنبال اون آزادی و بی‌قید و بندی می‌گرده، دلش می‌خواد همون قسمت‌ها رو بروز بده.
درمان
در مرحله‌ی اول که بهتر پیش درمان‌گر و روان‌شناس کاردرست و دنیا دیده بریم و با ایشون م کنیم. درمان این نوع افسرده‌گی خیلی بستگی داره به این که به اون چه طور نگاه کنیم. بعضی از درمان‌گر‌ها به این مرحله به چشم یک تجربه نگاه می‌کنند که زنده‌گی فرد رو غنی‌تر می‌کنه و فقط به این بسنده می‌کنند که به شما توضیح بدن دقیقن چه اتفاقی توی شما داره می‌افته و به شما قدرت انتخاب می‌دن که چه کار کنین.
امّا عده‌ای از روان‌درمان‌گر‌ها ترجیح می‌دهند این نوع افسرده‌گی رو با دارو سرکوب کنند تا فرد بتونه در آرامش خودش زندگی کنه و از جایگاه اجتماعی و خانوادگی‌ش لذت ببره.
پس در نهایت این  نوع درمان خیلی بستگی به فلسفه‌‌ی ذهنی فرد و درمان‌گرش داره. 
 

جمع بندی

خب این هم شناخت اولیه‌ای از افسزده‌گی. من حالا می‌دونم که ماجرای افسرده‌گی یک بیماری لاعلاج و همیشگی نیست و نظام خودش رو داره. در نهایت و به نتیجه‌ای که می‌رسم اینه: افسرده‌گی جیز خطرناکی نیست بهتره اگر حس می‌کنیم نشانه‌هایی از افسردگی رو داریم با یک روان‌ درمانگر مورد اعتماد صحبت کنیم. ممکنه افسرده‌گی ما از هر کدوم از این دسته‌ها باشه یا اشتراکی بین اون‌ها، ولی از هر کدوم که باشه مطمئنن قابل حل و درمانه.

 

 

* یک کار ارزشمند برای من از

پروژه‌ی گذار است.


سلام. 
پیش درآمد:
همون‌طور که از عنوان این نوشته بر می‌آد،‌ قصد دارم درباره‌ی افسرده‌گی بنویسم. به نظر من برای همه‌ی ما مهمه که افسرده‌گی رو بشناسیم. چرا که این دوره ممکنه برای خیلی از ما یا اطرافیانمون رخ بده و ندونیم باید چی کار کنیم باهاش. یا در حالت دیگه‌ش ممکنه افسرده‌گی برامون پیش نیومده باشه و ما به خودمون یا دیگران لیبل افسرده بودن رو بزنیم و خب در هر دو صورت مشکلاتی پیش می‌آد. 
من روان‌درمان‌گر یا روان‌شناس نیستم. فقط آدمی هستم که خیلی وقت‌ها شده که با خودم فکر کنم: " نکنه افسرده‌ام؟" به خاطر همین سعی کردم بیشتر درباره‌ی افسرده‌گی بدونم تا بتونم بشناسمش‌ و بعد از اون اقداماتی که لازمه رو انجام بدم. این نوشتار نکته‌هاییه که من بعد از گوش دادن به جلسات صوتی یک روان‌پزشک با تجربه

دکتر سرگایی به دست آوردم و احساس کردم اگر این‌جا بنویسم‌شون بهتره. چون ممکنه به شما هم کمک کنه. پس اگر فکر می‌کنین نیازه بیشتر درباره‌ی انواع افسرده‌گی بدونین،‌ توصیه می‌کنم این پست رو از دست ندین. :)

نکته: این مطلب یه کم طولانیه، من سعی کردم یک کارگاه هشت نه ساعته رو نت بردارم و در عین حال نخوام چیزی از کیفیت‌ش کم بشه. اینه که سعی می‌کنم با تیتر بندی درست، کاری کنم خسته نشین. امیدوارم مفید باشه. و به شدت خوشحال می‌شم اگر شما هم دانسته‌هاتون، تجربه‌هاتون و یا منابع خوب‌تون درباره‌ی افسرده‌گی رو با من به اشتراک بگذارید.



یک دید کلی:
قبل از این که به سراغ خود افسرده‌گی بریم باید یک قدم به عقب برگردیم. به طور کلی وجود یک انسان از چهار بعد تشکیل شده:
-    بعد زیستی یا  Biological
-    بعد روانی یا Psychological
-    بعد اجتماعی یا social
-    بعد معنوی یا Spritual
این چهار بعد مثل چهار تا پایه‌ای هستند که ساختمان وجود ما رو سرپا نگه می‌دارند. ما سعی می‌کنیم در طول زنده‌گی‌مون به نیاز‌های این چهار بعد پاسخ بدیم. مثلن ما در بعد زیستی، باید سعی کنیم خوب و درست غذا بخوریم و بخوابیم و. تا سالم بمونیم و به همین صورت برای ابعاد دیگه اصولی وجود داره که ما رعایتشون از لحاظ روانی و اجتماعی و معنوی سالم می‌مونیم. 
پس می‌تونیم افسرده‌گی رو حالتی در نظر بگیریم که فرد در اون نمی‌تونه به این نیاز‌ها و اصول درست پاسخ بده و در نتیجه‌ش افسرده می‌شه. پس ما در هر بعد وجودی‌مون می‌تونیم سالم باشیم یا ناسالم( به عبارت دیگه افسرده). به تعریف دیگه ما چهار نوع افسرده‌گی با ریشه‌ها و دلایل متفاوت داریم و به تبع اون درمان‌های متفاوت.
بیایید برای روشن‌تر شدن مساله روی سلامتی و افسرده‌گی هر بعد به صورت جداگانه حرف بزنیم.


* افسردگی در بعد زیستی

تعریف کلی
در یک تعریف کلی بخش زیستی وجود ما مربوط به فعالیت‌هاییه که ما با اون‌ها به حیاتمون ادامه می‌دیم. فعالیت‌هایی مثل خوردن و خوابیدن و کردن و.
در رابطه با فعالیت‌های زیستی‌مون ما سه تا اصل مهم‌ داریم:
•    اصل صیانت نفس: یعنی درست و صحیح بخوریم و بیاشامیم و بیارامیم تا از خودمون حفاظت کنیم.
•    اصل صیانت نسل: یعنی بتونیم خوب ارتباط جنسی بگیریم و از اون لذت ببریم.
•    اصل نوازش: یعنی بتونیم نوازش‌های اطرافیان‌مون رو درست دریافت کنیم.

انسانی که از لحاظ بیولوژیک سالمه این اصل‌ها رو به درستی رعایت می‌کنه و به نیاز‌های هر دسته پاسخ می‌ده و ازشون لذت می‌بره. اما این اصول در کسی‌ که از لحاظ بیولوژیک افسرده‌ست به هم می‌ریزه. یعنی یا دچار کم‌بود خواب و بی‌اشتهایی و بی‌میلی جنسی می‌شه یا بالعکس. در مورد اصل نوازش‌ هم این دسته افراد یا در برابر نواز‌ش‌های اطرافیان‌شون دچار بی‌تفاوتی می‌شن یا آستانه‌‌ی لذت بردنشون می‌ره بالا. یعنی مثلن باید بیست بار بوسیده بشن تا احساس خوب یک بوسه رو دریافت کنند.
علت افسرده‌گی‌های زیستی،‌ فقط یک چیزه: عملکرد بیوشیمیایی مغز. فردی که افسرده‌ی بیولوژیکه، ژن‌های افسرده کننده‌ای داره که باعث می‌شن نورون‌ها و مواد شیمیایی مغزش دچار مشکل بشن و در نتیجه‌ی اون فرد نتونه مثل یک آدم سالم بخش بیولوژیک‌ش رو کنترل کنه. 

ریشه یابی
شاید از خودمون بپرسیم چرا باید ژن‌های افسرده کننده که به نظر ژن‌هایی با عملکرد مضر هستند در مغز بعضی از افراد وجود داشته باشه؟ آیا باگی در خلقت ما وجود داره؟ پاسخ این سوال رو باید از لحاظ تاریخ تکاملی انسان ( و بقیه‌ی موجودات اجتماعی حتی) توضیح بدیم. 
خب همه‌ی ما داریم توی بستر طبیعت زندگی می‌کنیم و باید یاد بگیریم که باهاش سازگار بشیم. این سازگاری رو می‌تونیم توی حیواناتی که خواب زمستانی دارن ببینیم. اون‌ها توی زمستان که منابع غذایی کم‌ می‌شه با توجه به ژن‌هاشون به گوشه‌ای می‌رن و آروم می‌گیرن ( ضربان قلب و تحرکشون کم می‌شه) تا بتونن با شرایط طبیعت سازگار بشن و از کم‌بود غذا نمیرن. 
به همین ترتیب توی سی‌ درصد از ما انسان‌ها هم ژنی به نام ژن افسرده‌گی وجود داره تا مثلن اگر در گذشته یخ‌بندان سختی به وجود می‌اومده یا در آینده تشعشعات هسته‌ای پیش بیاد اون‌ها بر اثر تجربه‌ی اضطراب در شرایط افسردهگی قرار بگیرن و بتونن به گوشه‌ای برن تا طی دوران افسردهگی‌شون از نسل انسان محاقظت کنند. یعنی با وجود ژن افسردگی در مخزن ژنی نوع انسان، تنوع بالا می‌ره و ما می‌تونیم از گونه‌ی خودمون محافطت کنیم. یعنی در واقع از دیدگاه کلان وجود افسردهگی و اضطراب برای گونه‌ی انسان لازم هم هستند.
اما این وم باعث نمی‌شه که ما بی‌خیال درمان افسردگی این دسته از آدم‌ها بشیم و بگیم این خواست طبیعت بوده.
راه‌های شناخت
برای این که بدونیم افسردگی ما از نوع بایوبوژیک هست یا نه باید از راه‌های علامت شناسانه باهاش برخورد کنیم. در این نوع افسرده‌گی:
- عملکرد‌های نباتی ما تغییر می‌کنن. یعنی خوردن و خوابیدن و میل جنسی ما کم یا زیاد می‌شه.
- تحرک ما دچار تغییر می‌شه. یعنی مثلن در‌حالت‌های حاد این افسردگی بیمار حتی خیلی به ندرت پلک می‌زنه یا میمیک‌های ماسکه شده داره.
- افسردگی‌های یک (دارای بازه‌های مشخص و منظم زمانی) یا افسرده‌گی‌هایی با حالت قطبی داریم.
درمان
خب بهتره اگر این علائم رو در خودمون می‌بینیم به سراغ یک روان‌پزشک بریم و با ایشون م کنیم. تا بتونن راه‌های درمانی رو برامون اعمال کنن. همون‌طور که منشأ این نوع افسردگی خیلی وابسته به فعالیت‌های نورونی مغزه، پس درمانش هم متناسب با اون و خیلی متریالیه.
 بسته به شدت و نوع علائم این درمان‌ها مورد استفاده‌ی پزشک‌ها هستند: انواع دارو‌ها، نوردرمانی، تشنج درمانی و آروماتاپی. که من دیگه بیشتر در موردشون توضیح نمی‌دم. فقط این رو بگم که دارو‌هایی که روان‌پزشک‌ها تجویز می‌کنند در سه دسته‌ی ضد افسردگی و تثبیت کننده‌ی خلق و تقویت درمان قرار دارند و بر خلاف تصور عامه‌ی مردم اصلن چیز‌های بدی نیستند. یعنی اگر مشخص بشه که افسردگی شما بیولوژیکه دارو‌ها درمان‌های منطقی‌ای هستند. مثل وقتی که کسی دیابت داره و مجبوره انسولین بزنه برای درمان این نقص بیولوژیک هم باید دارو بخوریم یا بسته به تشخیص روان‌پزشک از روش‌های دیگه استفاده کنیم.
نکته‌ها
+ دوره‌های درومانی این نوع افسردگی معمولن 6 ماهه هستند و قطع درمان هم حتمن باید زیر نظر پزشک و معمولن تدریجی انجام بشه. چون اگر سر خود این کار رو بکنیم احتمال برگشت علائم رو بالا می‌بره.

+ تنوع دارو‌های درمان و بهبود افسرده‌گی بسیار بالاست. ممکنه برای شما دارویی تجویز بشه که بعد از یک دوره‌ِ یک ماهه‌ی مصرف احساس کنین فایده‌ای نداره. این یک اتفاق کاملن طبیعیه و نباید باعث بشه نسبت به همه‌ی دارو‌ها بدبین بشین. اگر ریشه‌های افسرده‌گی شما بایولوژیک باشه، راه حل نهایی دارو هست. پس ناامید و غافل از درمان خودتون نشین، سعی کنین با آزامش علائم‌تون رو یادداشت کنین و با روان‌ درمانگرتون راجع بهش صحبت کنین. اون‌ها با یک بررسی درست داروی دیگه‌ای رو جایگزین می‌کنند.
+ ورزش کردنی که باعث ترشح اندروفین‌ها بشه، خاصیت ضدافسردگی داره. اندورفین‌ها در واقع مورفین‌های درون بدونی هستند. مورفین‌ها هم که مسکن‌های درونی هستند که موقع درد آزاد می‌شن، پس اگر طوری ورزش کنیم که درد رو حس کنیم، بدن این مواد رو آزاد می‌کنه و باعث آرامش بیشتر ذهن‌مون می‌شه.
+ افسردگی یک حالت پایا از تغییراته. پس ربطی به این که آدم بره عروسی یا لباس مشکی بپوشه یا نه نداره. این موارد عواملی هستند که روی خلق ما تاثیر می‌ذارن. یعنی ممکنه طرف افسرده باشه اما وقتی جلوش آهنگ بذاریم و برقصیم اونم بخنده و دست بزنه. اگر نشانه‌های افسردگی رو داریم بهتره ریشه‌ای پیگیری‌ش کنیم.
+ اگر افسردگی ما ناشی از مصرف مواد باشه، دارو‌ها نمی‌تونن اثر بذارن. یعنی اول باید بیمار از مواد دست بکشه، بعد از یک ماه اگر خوب نشده بود درمان دارویی رو شروع کنه.
+اراده و آی‌کیو ربطی به این که چه‌قدر ما افسرده بشیم یا نه ندارند. همون‌طور که گفتم این نوع از افسردگی یه چیز متریالیستی و  بدنیه. 


 *افسرده‌گی در بعد روانی

تعریف کلی
در بعد روانی ما باید به سراغ تحلیل عملکرد ذهنی‌مون بریم و بررسی‌ کنیم چه طور وقتی طبق این ساختار‌ها پیش نریم، افسرده‌گی به وجود می‌آد. این‌ها دو اصل مهم از اصولی هستند که روان ما طبق اون‌ها پیش می‌ره.

  • اصل اشتغال: طبق این اصل ذهن ما همیشه باید با چیزی درگیر باشه. اون رو تحلیل کنه و فعالیت کنه. به زبان دیگه همیشه باید برای ذهن ما بازی‌های ذهنی‌ای وجود داشته باشه. شاید بهش توجه نکنیم امّا این درگیری مورد نیاز ماست. برای همینه که مثلن وقت‌هایی که ما بازی‌ای بیرونی نداریم،‌ شروع می‌کنیم به خودگویی‌های درونی. تا ذهن‌مون خالی نمونه. 
  • اصل ساختارسازی: ذهن ما نیاز داره که همه‌ی پدیده‌های اطراف‌ش رو بعد از آنالیز کردن( بازی کردن باهاشون)،دسته بندی‌ کنه. این کار بیشتر یه راهکاره تا ما بتونیم به عجیب و غریب بودن دنیای بیرونی‌‌مون فائق بیایم و از این سرگردونی در بیایم و خطر دنیای بیرونی‌مون رو کم کنیم تا بتونیم با آرامش درش زندگی‌کنیم. فرض کنین شما برای اولین بار یک گنجشک رو دیدید، مشاهده کردید که گنجشک موجودیه که پر داره و پرواز می‌کنه، بعد از اون هم یک کلاغ رو دیدید. دیدید این یکی هم پر داره و پرواز می‌کنه. پس ساختاری براتون به وجود می‌آد که هر موجودی که پر داره و پرواز می‌کنه، پرنده‌ست.  این دسته بندی‌ها باعث می‌شن ساختار‌هایی در زندگی ما به وجود بیان. 

پس افسرده‌گی در بعد روانی به این صورت‌ها به وجود می‌آد:

  • در مورد اصل اشتغال: ذهن ما یا بازی‌ای نداره که باهاش سرگرم بشه و یا نمی‌تونه از بازی‌ها و چالش‌هایی که داره لذت ببره. پس مثلاً به خودگویی‌هایی مضر درباره‌ی گذشته و آینده روی می‌آره و یا سراغ فعالیت‌های دیگه‌ای می‌ره که حال ما رو اونقدر بد می‌کنه که به افسرده‌گی سایکیک دچار بشیم.
  • در مور اصل ساختار‌سازی: در افسرده‌گی‌های سایکیک، فرد چارچوب‌ها و ساختار‌هایی ساخته که باعث می‌شن افسرده بشه و اگر سر این مساله به سراغ یه فریم دیگه برای دیدن مشکل می‌رفت، ممکن بود حالش انقدر بد نشه. پس وقتی فریم نادرستی رو انتخاب می‌کنیم از لحاظ روانی دچار افسرده‌گی میشیم. برای مثال فردی رو فرض کنین که شروع می‌کنه روزانه بدوه برای این که در نهایت لاغر بشه. پس چارچوب اولیه‌ش اینه که دویدن باعث می‌شه لاغر بشه. اما بعد از یه هفته وقتی به خودش نگاه می‌کنه می‌بینه که هنوز لاغر نشده، پس چارچوب‌ش این طوری می‌شه که: طوری که من ورزش می‌کنم اشتباهه. پس می‌ره سراغ ورز‌ش‌های دیگه. اما می‌بینه که در اون‌ها همین اتفاق می‌افته. پس نهایتن ساختار ذهنی‌ش ممکنه این بشه که: من هر چی ورزش می‌کنم امکان نداره لاغر بشم. و این یک ساختار آسیب‌زننده‌ست. به خاطر این که باعث می‌شه فرد از تلاش دست برداره. در صورتی که از همون ابتدا اگر ساختار ذهنی‌ش این بود که ورزش در صورت استمرار و تکرار هر روزه باعث لاغری می‌شه به مرور به نتیجه‌ی دلخواهش می‌رسید.


ریشه‌یابی
خب برای اینکه کمی بیشتر درباره‌‌ی نحوه‌ی عملکرد این نوع افسرده‌گی توضیح بدم باید به سراغ صحبت‌های جناب وینگنشتاین که یک زبان‌شناس هستند بریم و تئوری ایشون رو بررسی کنیم. از نظر ایشون مفاهیم زبانی‌ای که ما داریم با اون‌ها زنده‌گی می‌کنیم در دو دسته‌ی کلی قرار می‌گیرند:

  • مفاهیم عینی: مفاهیمی که به خودی خود دارای صورت‌اند. چیز‌هایی مثل در دیوار پنجره و لپ‌تاپ. ما این‌چیز‌ها رو می‌شناسیم چون برای اون‌های تعاریف و تصاویر مشخصی وجود داره. مثلن ما می‌دونیم میز جسم مکعب مستطیلیه که پایه داره و از جنس‌های مختلف ساخته می‌شه و این کاربرد‌ها رو داره. وقتی به ما بگن میز، همه‌ی ما یک تصویر ابتدایی ازش داریم.
  • مفاهیم انتزاعی ( بی‌صورت): اما این دسته از مفاهیم چیز‌هایی هستند که به خودی خود صورت ندارند و برای تعریف‌شون ما از مفاهیم عینی کمک می‌گیریم و صورت‌هاشون رو عاریت می‌گیریم تا بتونیم این مفاهیم رو باهاشون توضیح بدیم.مثلن من اگر به شما بگم آزادی چیه؟ عدالت چیه؟ فضیلت چیه؟ یا خانواده‌ی خوشبخت چه خانواده‌ایه؟ جامعه‌ی سالم چه طور؟ شما باید برای تعریف کردن این مفاهیم سراغ مفاهیم عینی‌ای برید که همه‌ی ما صورت‌شون رو از قبل می‌شناسیم. 

ماجرا از اون‌جایی مورد توجه می‌شه که به مرور زمان این تصاویر استعاری بر مفهوم‌ها سوار می‌شن و ما فکر می‌کنیم تصاویر همون مفاهیم هستند. بگذارید یک مثال بزنم. اگر تصویر ذهنی ما از کسی که خوشبخته کسی باشه که لبخند روی صورتش باشه، نمی‌تونیم آدم بی‌لبخند رو به عنوان فرد خوشحال قبول کنیم. اگر موفقیت رو در این بدونیم که حتمن باید بریم دانشگاه و لیسانس بگیریم نمی‌تونیم فردی که دانشگاه نرفته رو آدم موفق بدونیم و به همین صورت. یعنی در واقع ما در تصاویر ذهنی خودمون گیر افتادیم و همین باعث می‌شه که احساس خوب یا بدی به پدید‌ه‌های مختلف داشته باشیم. 
پس درمان کسی که داره از ساختار‌ها و بازی‌های زبانی ذهنی‌ش رنج می‌بره و به این خاطر افسرده شده اینه که سعی کنه این بازی‌های زبانی رو تغییر بده. و از چرخه‌ای که به واسطه‌شون به وجود اومده خارج بشه. بیایید با هم چند‌تا مثال رو بررسی کنیم.
- اکثر افرادی که به علت اعتیاد به روان‌شناس مراجعه می‌کنند از واژه‌‌ی "غول اعتیاد" برای توصیف پروسه‌ای که درشه استفاده می‌کنند و این اعتیاد تا حد قول بزرگ می‌شه و شکست دادن غول وقتی ما آدم معمولی باشیم مشکله. عملکرد درست، تغییر بازی زبانی و ذهنی مراجعه. مثلن به این صورت که "عتیاد رو مثل یه غول نبین. مثل یه موش ببین که قابل کشتنه اما اگه بهش فرصت تغذیه و تولید مثل بدی و جلوش رو نگیری توی محیط خونه‌ت پخش می‌شه. با تغییر تصویر و فریم ذهنی روند مواجهه‌ی ما هم باهاش عوض می‌شه."
- خیلی از مشکل‌های ذهنی‌ای که از اون‌ها اذیت می‌شیم مسائل کهن و ریشه‌دار و قدیمیه که حل نمی‌شن. معمولن هم توجیه‌مون اینه که من از بچه‌گی این مشکل رو داشتم، بیست ساله توی من ریشه دوونده و درست بشو نیست. پس به سراغ حل کردنشون نمی‌ریم و همین‌طوری از بودنشون رنج می‌بریم. امّا اگر بتونیم تصویر ذهنی‌مون رو به این شکل تغییر بدیم چی؟ این مشکل مثل یه در قدیمیه که سال‌هاست باز نشده. امّا قرار نیست باز نشدنی باشه. نیاز به کلید درستش داریم و کمی وقت و حوصله. ممکنه لازم باشه این در رو یه کم هل بدیم یا به لولا‌هاش روغن بزنیم تا باز بشه. اما باز شدنیه. 
درمان
جناب انیشتین یک جمله‌ی مفید در این راستا داره که می‌گه: "با همون ذهنیتی که یک مساله به وجود می‌آد، نمی‌تونیم بهش جواب بدیم." پس تا زمانی که ما افسردگی یا مشکل‌های دیگه‌مون رو به عنوان یک له‌شدن و چیز‌های کشنده تعبیر کنیم، نمی‌تونیم حل‌شون کنیم.
ما می‌دونیم که باید این تصاویر رو تغییر بدیم. به نظر من راه معقول این کار صحبت با یک روان‌شناس یا مشاور کار درست،‌ شناسایی این ساختار‌ها‌ی آسیب زننده و تغییر‌شون به مفاهیم ذهنی‌ دیگه‌ (ReFraming) است.
جدای از اون، بهتره خودمون هم هر از گاهی به مفاهیم و ساختار‌های ذهنی‌مون نگاه کنیم و اگر ساختار‌های منطقی‌ای نبودند سعی کنیم جلوشون رو بگیریم.

 

* افسرده‌گی در بعد اجتماعی

تعریف کلی
بعد اجتماعی ما با بودنمون در اجتماع و ساختار‌های اجتماعی تعریف می‌شه. 

  • اصل قدرت: ما می‌خواهیم در چارچوب‌های اجتماعی‌ای که هستیم احساس قدرت کنیم و تمایل داریم که در نقش خواهر، همسایه، همکار، استاد، دانشجو یا هر نقشی که داریم کامل و قدرتمند بروز پیدا کنیم.

افسرده‌گی در بعد اجتماعی به این صورت بروز پیدا می‌کنه: فرد به نقطه‌ای می‌رسه که گمان می‌کنه که نمی‌تونه از نردبان قدرت‌ش بالا بره و نقش‌ش رو درست ایفا کنه. یا فرد یاد می‌گیره تنها با حال بد، می‌تونه نقش‌ش رو خوب مدیریّت کنه و موفّق بشه.
ریشه یابی
خب بیاید دقیقن ببینیم این نقش‌های اجتماعی چی هستن و چه‌طوری به وجود می‌آن؟
هیچ کدوم از ما توی غار خودمون زندگی نمی‌کنیم. همه‌ی ما روزانه با افراد دیگه‌ای و در فالب‌های دیگه‌ای ارتباط داریم. این ارتباط‌ها کیفیت‌های مختلفی دارند. و باعث می‌شن ما در مقابل افراد مختلف، نقش‌های مختلفی رو انجام بدیم. مثل یک ماسک که در موقعیت‌های مختلف اون رو به صورتمون می‌گذاریم. مثلن ما برای همکلاسی‌مون یک نقش رو داریم، برای استادمون یک نقش و برای دوست صمیمی‌مون یک نقش دیگه.
 پس این نقش‌ها به محض قرار گرفتن در یک شرایط اجتماعی در ما به وجود می‌آد.
امّا مساله‌ای که هست اینه که گاهی محیط و شرایط نقشی رو به ما تحمیل می‌کنند. مثلن در یک خانواده احتمالن نقش بچه‌ خرخون خانواده به دوش کسی می‌افته، نقش تلخک هم به بچه‌ی دیگه‌ای. یعنی اولی همه‌ش باید توی اتاقش باشه و درس بخونه و بیست بگیره تا دکتر شه و دومی هم بخش فان خانواده‌ است و کسیه که همه‌ش جوک می‌گه و دلقک بازی در می‌آره تا همه‌ شاد شن. 
حالا ممکنه نقشی که به ما در خانواده، بین جمع دوستا، توی روابط و. تحمیل شده باشه نقش آدم افسرده باشه. در این صورت ما به نقشی دچار شدیم که آسیب زننده‌ست. و این نقش در ناخوداگاه ما رفته باشه و از اون به بعد مدام در همون نقش رفتار می‌کنیم. 
درمان
 در واقع ما باید در یک حالت کلی بتونیم بین نقش‌های حقیقی‌مون ( چیزی که واقعن هستیم) و نقش‌های حقوقی‌مون ( چیزی که شرایط اجتماعی و محیط ایجاب می‌کنه باشیم) تمایز قائل بشیم. 
به علاوه باید یاد بگیریم اون دسته از نقش‌هایی که به ما تحمیل شده و ما نیستیم رو بشناسیم و سعی کنیم اون‌ها رو بشکنیم. برای ان کار هم طبعن بهتره پیش روان‌ شناس یا روان درمانگر‌ها مراجعه کنیم. اون‌ها ترفند‌های متفاوتی دارند که بتونند این نقش‌ها رو در ما بشکنند تا ما به خود واقعی‌مون برگردیم.


* افسردگی در بعد معنوی
در بعد معنوی انسان دنبال آزادی و رها شدن می‌گرده. اصل مهم بعد معنوی هم همین اصل آزادیه:

  •     اصل آزادی: انسان باید بتواند خودش را از حصار‌هایی که سه بعد دیگه برای او ایجاد می‌کنند رها کنه.

افسردگی که در بعد معنوی معمولن در سنین میانسالی برای آدم‌ها اتفاق می‌افته. زمانی که فرد به درجه‌ی خوبی در زندگی‌ سوشال خودش رسیده و همه‌ی چیز‌هایی رو داره که از نظر عامه‌ی مردم خوشبختی کامل محسوب می‌شه. امّا خود فرد دچار حالتی از افسرده‌گیه. احساس می‌کنه به معنای زندگی‌ش دست پیدا نکرده و تلاش می‌کنه از نقشی که داشته بیرون بیاد و مثلن اگر یک مدیرعامل بسیار موفق توی یک کارخانه‌ست، همه چیز رو رها کنه و سفر کنه به هیمالیا!
ریشه یابی
در سنین جوانی و نوجوانی همه‌ی ما مرحله‌ای رو طی می‌کنیم تحت عنوان Socilization. در این مرحله ما که دنیای متفاوت و بزرگ‌تری رو تجربه می‌کنیم شخصیت‌مون رو می‌سازیم. تصمیم می‌گیریم چه ارزش‌ها و ضد ارزش‌هایی رو داشته باشیم تا جامعه قبولمون کنه و بتونیم درش پیشرفت کنیم. پس ما مجبور می‌شیم خواه‌ناخواه قسمت‌هایی از خودمون رو سانسور کنیم. حالا و در دوره‌ی افسرده‌گی‌های معنوی، روح ما که دنبال اون آزادی و بی‌قید و بندی می‌گرده، دلش می‌خواد همون قسمت‌ها رو بروز بده.
درمان
در مرحله‌ی اول که بهتر پیش درمان‌گر و روان‌شناس کاردرست و دنیا دیده بریم و با ایشون م کنیم. درمان این نوع افسرده‌گی خیلی بستگی داره به این که به اون چه طور نگاه کنیم. بعضی از درمان‌گر‌ها به این مرحله به چشم یک تجربه نگاه می‌کنند که زنده‌گی فرد رو غنی‌تر می‌کنه و فقط به این بسنده می‌کنند که به شما توضیح بدن دقیقن چه اتفاقی توی شما داره می‌افته و به شما قدرت انتخاب می‌دن که چه کار کنین.
امّا عده‌ای از روان‌درمان‌گر‌ها ترجیح می‌دهند این نوع افسرده‌گی رو با دارو سرکوب کنند تا فرد بتونه در آرامش خودش زندگی کنه و از جایگاه اجتماعی و خانوادگی‌ش لذت ببره.
پس در نهایت این  نوع درمان خیلی بستگی به فلسفه‌‌ی ذهنی فرد و درمان‌گرش داره. 
 

جمع بندی

خب این هم شناخت اولیه‌ای از افسزده‌گی. من حالا می‌دونم که ماجرای افسرده‌گی یک بیماری لاعلاج و همیشگی نیست و نظام خودش رو داره. در نهایت و به نتیجه‌ای که می‌رسم اینه: افسرده‌گی جیز خطرناکی نیست بهتره اگر حس می‌کنیم نشانه‌هایی از افسردگی رو داریم با یک روان‌ درمانگر مورد اعتماد صحبت کنیم. ممکنه افسرده‌گی ما از هر کدوم از این دسته‌ها باشه یا اشتراکی بین اون‌ها، ولی از هر کدوم که باشه مطمئنن قابل حل و درمانه.

 

 

* یک کار ارزشمند برای من از

پروژه‌ی گذار است.


سلام. 
پیش درآمد:
همون‌طور که از عنوان این نوشته بر می‌آد،‌ قصد دارم درباره‌ی افسرده‌گی بنویسم. به نظر من برای همه‌ی ما مهمه که افسرده‌گی رو بشناسیم. چرا که این دوره ممکنه برای خیلی از ما یا اطرافیانمون رخ بده و ندونیم باید چی کار کنیم باهاش. یا در حالت دیگه‌ش ممکنه افسرده‌گی برامون پیش نیومده باشه و ما به خودمون یا دیگران لیبل افسرده بودن رو بزنیم و خب در هر دو صورت مشکلاتی پیش می‌آد. 
من روان‌درمان‌گر یا روان‌شناس نیستم. فقط آدمی هستم که خیلی وقت‌ها شده که با خودم فکر کنم: " نکنه افسرده‌ام؟" به خاطر همین سعی کردم بیشتر درباره‌ی افسرده‌گی بدونم تا بتونم بشناسمش‌ و بعد از اون اقداماتی که لازمه رو انجام بدم. این نوشتار نکته‌هاییه که من بعد از گوش دادن به جلسات صوتی یک روان‌پزشک با تجربه

دکتر سرگایی به دست آوردم و احساس کردم اگر این‌جا بنویسم‌شون بهتره. چون ممکنه به شما هم کمک کنه. پس اگر فکر می‌کنین نیازه بیشتر درباره‌ی انواع افسرده‌گی بدونین،‌ توصیه می‌کنم این پست رو از دست ندین. :)

نکته: این مطلب یه کم طولانیه، من سعی کردم یک کارگاه هشت نه ساعته رو نت بردارم و در عین حال نخوام چیزی از کیفیت‌ش کم بشه. اینه که سعی می‌کنم با تیتر بندی درست، کاری کنم خسته نشین. امیدوارم مفید باشه. و به شدت خوشحال می‌شم اگر شما هم دانسته‌هاتون، تجربه‌هاتون و یا منابع خوب‌تون درباره‌ی افسرده‌گی رو با من به اشتراک بگذارید.



یک دید کلی:
قبل از این که به سراغ خود افسرده‌گی بریم باید یک قدم به عقب برگردیم. به طور کلی وجود یک انسان از چهار بعد تشکیل شده:
-    بعد زیستی یا  Biological
-    بعد روانی یا Psychological
-    بعد اجتماعی یا social
-    بعد معنوی یا Spritual
این چهار بعد مثل چهار تا پایه‌ای هستند که ساختمان وجود ما رو سرپا نگه می‌دارند. ما سعی می‌کنیم در طول زنده‌گی‌مون به نیاز‌های این چهار بعد پاسخ بدیم. مثلن ما در بعد زیستی، باید سعی کنیم خوب و درست غذا بخوریم و بخوابیم و. تا سالم بمونیم و به همین صورت برای ابعاد دیگه اصولی وجود داره که ما رعایتشون از لحاظ روانی و اجتماعی و معنوی سالم می‌مونیم. 
پس می‌تونیم افسرده‌گی رو حالتی در نظر بگیریم که فرد در اون نمی‌تونه به این نیاز‌ها و اصول درست پاسخ بده و در نتیجه‌ش افسرده می‌شه. پس ما در هر بعد وجودی‌مون می‌تونیم سالم باشیم یا ناسالم( به عبارت دیگه افسرده). به تعریف دیگه ما چهار نوع افسرده‌گی با ریشه‌ها و دلایل متفاوت داریم و به تبع اون درمان‌های متفاوت.
بیایید برای روشن‌تر شدن مساله روی سلامتی و افسرده‌گی هر بعد به صورت جداگانه حرف بزنیم.


* افسرده‌گی در بعد زیستی

تعریف کلی
در یک تعریف کلی بخش زیستی وجود ما مربوط به فعالیت‌هاییه که ما با اون‌ها به حیاتمون ادامه می‌دیم. فعالیت‌هایی مثل خوردن و خوابیدن و کردن و.
در رابطه با فعالیت‌های زیستی‌مون ما سه تا اصل مهم‌ داریم:
•    اصل صیانت نفس: یعنی درست و صحیح بخوریم و بیاشامیم و بیارامیم تا از خودمون حفاظت کنیم.
•    اصل صیانت نسل: یعنی بتونیم خوب ارتباط جنسی بگیریم و از اون لذت ببریم.
•    اصل نوازش: یعنی بتونیم نوازش‌های اطرافیان‌مون رو درست دریافت کنیم.

انسانی که از لحاظ بیولوژیک سالمه این اصل‌ها رو به درستی رعایت می‌کنه و به نیاز‌های هر دسته پاسخ می‌ده و ازشون لذت می‌بره. اما این اصول در کسی‌ که از لحاظ بیولوژیک افسرده‌ست به هم می‌ریزه. یعنی یا دچار کم‌بود خواب و بی‌اشتهایی و بی‌میلی جنسی می‌شه یا بالعکس. در مورد اصل نوازش‌ هم این دسته افراد یا در برابر نواز‌ش‌های اطرافیان‌شون دچار بی‌تفاوتی می‌شن یا آستانه‌‌ی لذت بردنشون می‌ره بالا. یعنی مثلن باید بیست بار بوسیده بشن تا احساس خوب یک بوسه رو دریافت کنند.
علت افسرده‌گی‌های زیستی،‌ فقط یک چیزه: عملکرد بیوشیمیایی مغز. فردی که افسرده‌ی بیولوژیکه، ژن‌های افسرده کننده‌ای داره که باعث می‌شن نورون‌ها و مواد شیمیایی مغزش دچار مشکل بشن و در نتیجه‌ی اون فرد نتونه مثل یک آدم سالم بخش بیولوژیک‌ش رو کنترل کنه. 

ریشه یابی
شاید از خودمون بپرسیم چرا باید ژن‌های افسرده کننده که به نظر ژن‌هایی با عملکرد مضر هستند در مغز بعضی از افراد وجود داشته باشه؟ آیا باگی در خلقت ما وجود داره؟ پاسخ این سوال رو باید از لحاظ تاریخ تکاملی انسان ( و بقیه‌ی موجودات اجتماعی حتی) توضیح بدیم. 
خب همه‌ی ما داریم توی بستر طبیعت زندگی می‌کنیم و باید یاد بگیریم که باهاش سازگار بشیم. این سازگاری رو می‌تونیم توی حیواناتی که خواب زمستانی دارن ببینیم. اون‌ها توی زمستان که منابع غذایی کم‌ می‌شه با توجه به ژن‌هاشون به گوشه‌ای می‌رن و آروم می‌گیرن ( ضربان قلب و تحرکشون کم می‌شه) تا بتونن با شرایط طبیعت سازگار بشن و از کم‌بود غذا نمیرن. 
به همین ترتیب توی سی‌ درصد از ما انسان‌ها هم ژنی به نام ژن افسرده‌گی وجود داره تا مثلن اگر در گذشته یخ‌بندان سختی به وجود می‌اومده یا در آینده تشعشعات هسته‌ای پیش بیاد اون‌ها بر اثر تجربه‌ی اضطراب در شرایط افسردهگی قرار بگیرن و بتونن به گوشه‌ای برن تا طی دوران افسردهگی‌شون از نسل انسان محاقظت کنند. یعنی با وجود ژن افسردهگی در مخزن ژنی نوع انسان، تنوع بالا می‌ره و ما می‌تونیم از گونه‌ی خودمون محافطت کنیم. یعنی در واقع از دیدگاه کلان وجود افسردهگی و اضطراب برای گونه‌ی انسان لازم هم هستند.
اما این وم باعث نمی‌شه که ما بی‌خیال درمان افسرده‌گی این دسته از آدم‌ها بشیم و بگیم این خواست طبیعت بوده.
راه‌های شناخت
برای این که بدونیم افسرده‌گی ما از نوع بایوبوژیک هست یا نه باید از راه‌های علامت شناسانه باهاش برخورد کنیم. در این نوع افسرده‌گی:
- عملکرد‌های نباتی ما تغییر می‌کنن. یعنی خوردن و خوابیدن و میل جنسی ما کم یا زیاد می‌شه.
- تحرک ما دچار تغییر می‌شه. یعنی مثلن در‌حالت‌های حاد این افسردهگی بیمار حتی خیلی به ندرت پلک می‌زنه یا میمیک‌های ماسکه شده داره.
- افسردهگی‌های یک (دارای بازه‌های مشخص و منظم زمانی) یا افسرده‌گی‌هایی با حالت قطبی داریم.
درمان
خب بهتره اگر این علائم رو در خودمون می‌بینیم به سراغ یک روان‌پزشک بریم و با ایشون م کنیم. تا بتونن راه‌های درمانی رو برامون اعمال کنن. همون‌طور که منشأ این نوع افسرده‌گی خیلی وابسته به فعالیت‌های نورونی مغزه، پس درمانش هم متناسب با اون و خیلی متریالیه.
 بسته به شدت و نوع علائم این درمان‌ها مورد استفاده‌ی پزشک‌ها هستند: انواع دارو‌ها، نوردرمانی، تشنج درمانی و آروماتاپی. که من دیگه بیشتر در موردشون توضیح نمی‌دم. فقط این رو بگم که دارو‌هایی که روان‌پزشک‌ها تجویز می‌کنند در سه دسته‌ی ضد افسرده‌گی و تثبیت کننده‌ی خلق و تقویت درمان قرار دارند و بر خلاف تصور عامه‌ی مردم اصلن چیز‌های بدی نیستند. یعنی اگر مشخص بشه که افسرده‌گی شما بیولوژیکه دارو‌ها درمان‌های منطقی‌ای هستند. مثل وقتی که کسی دیابت داره و مجبوره انسولین بزنه برای درمان این نقص بیولوژیک هم باید دارو بخوریم یا بسته به تشخیص روان‌پزشک از روش‌های دیگه استفاده کنیم.
نکته‌ها
+ دوره‌های درومانی این نوع افسرده‌گی معمولن 6 ماهه هستند و قطع درمان هم حتمن باید زیر نظر پزشک و معمولن تدریجی انجام بشه. چون اگر سر خود این کار رو بکنیم احتمال برگشت علائم رو بالا می‌بره.

+ تنوع دارو‌های درمان و بهبود افسرده‌گی بسیار بالاست. ممکنه برای شما دارویی تجویز بشه که بعد از یک دوره‌ِ یک ماهه‌ی مصرف احساس کنین فایده‌ای نداره. این یک اتفاق کاملن طبیعیه و نباید باعث بشه نسبت به همه‌ی دارو‌ها بدبین بشین. اگر ریشه‌های افسرده‌گی شما بایولوژیک باشه، راه حل نهایی دارو هست. پس ناامید و غافل از درمان خودتون نشین، سعی کنین با آزامش علائم‌تون رو یادداشت کنین و با روان‌ درمانگرتون راجع بهش صحبت کنین. اون‌ها با یک بررسی درست داروی دیگه‌ای رو جایگزین می‌کنند.
+ ورزش کردنی که باعث ترشح اندروفین‌ها بشه، خاصیت ضدافسرده‌گی داره. اندورفین‌ها در واقع مورفین‌های درون بدونی هستند. مورفین‌ها هم که مسکن‌های درونی هستند که موقع درد آزاد می‌شن، پس اگر طوری ورزش کنیم که درد رو حس کنیم، بدن این مواد رو آزاد می‌کنه و باعث آرامش بیشتر ذهن‌مون می‌شه.
+ افسرده‌گی یک حالت پایا از تغییراته. پس ربطی به این که آدم بره عروسی یا لباس مشکی بپوشه یا نه نداره. این موارد عواملی هستند که روی خلق ما تاثیر می‌ذارن. یعنی ممکنه طرف افسرده باشه اما وقتی جلوش آهنگ بذاریم و برقصیم اونم بخنده و دست بزنه. اگر نشانه‌های افسرده‌گی رو داریم بهتره ریشه‌ای پیگیری‌ش کنیم.
+ اگر افسرده‌گی ما ناشی از مصرف مواد باشه، دارو‌ها نمی‌تونن اثر بذارن. یعنی اول باید بیمار از مواد دست بکشه، بعد از یک ماه اگر خوب نشده بود درمان دارویی رو شروع کنه.
+اراده و آی‌کیو ربطی به این که چه‌قدر ما افسرده بشیم یا نه ندارند. همون‌طور که گفتم این نوع از افسرده‌گی یه چیز متریالیستی و  بدنیه. 


 *افسرده‌گی در بعد روانی

تعریف کلی
در بعد روانی ما باید به سراغ تحلیل عملکرد ذهنی‌مون بریم و بررسی‌ کنیم چه طور وقتی طبق این ساختار‌ها پیش نریم، افسرده‌گی به وجود می‌آد. این‌ها دو اصل مهم از اصولی هستند که روان ما طبق اون‌ها پیش می‌ره.

  • اصل اشتغال: طبق این اصل ذهن ما همیشه باید با چیزی درگیر باشه. اون رو تحلیل کنه و فعالیت کنه. به زبان دیگه همیشه باید برای ذهن ما بازی‌های ذهنی‌ای وجود داشته باشه. شاید بهش توجه نکنیم امّا این درگیری مورد نیاز ماست. برای همینه که مثلن وقت‌هایی که ما بازی‌ای بیرونی نداریم،‌ شروع می‌کنیم به خودگویی‌های درونی. تا ذهن‌مون خالی نمونه. 
  • اصل ساختارسازی: ذهن ما نیاز داره که همه‌ی پدیده‌های اطراف‌ش رو بعد از آنالیز کردن( بازی کردن باهاشون)،دسته بندی‌ کنه. این کار بیشتر یه راهکاره تا ما بتونیم به عجیب و غریب بودن دنیای بیرونی‌‌مون فائق بیایم و از این سرگردونی در بیایم و خطر دنیای بیرونی‌مون رو کم کنیم تا بتونیم با آرامش درش زندگی‌کنیم. فرض کنین شما برای اولین بار یک گنجشک رو دیدید، مشاهده کردید که گنجشک موجودیه که پر داره و پرواز می‌کنه، بعد از اون هم یک کلاغ رو دیدید. دیدید این یکی هم پر داره و پرواز می‌کنه. پس ساختاری براتون به وجود می‌آد که هر موجودی که پر داره و پرواز می‌کنه، پرنده‌ست.  این دسته بندی‌ها باعث می‌شن ساختار‌هایی در زندگی ما به وجود بیان. 

پس افسرده‌گی در بعد روانی به این صورت‌ها به وجود می‌آد:

  • در مورد اصل اشتغال: ذهن ما یا بازی‌ای نداره که باهاش سرگرم بشه و یا نمی‌تونه از بازی‌ها و چالش‌هایی که داره لذت ببره. پس مثلاً به خودگویی‌هایی مضر درباره‌ی گذشته و آینده روی می‌آره و یا سراغ فعالیت‌های دیگه‌ای می‌ره که حال ما رو اونقدر بد می‌کنه که به افسرده‌گی سایکیک دچار بشیم.
  • در مور اصل ساختار‌سازی: در افسرده‌گی‌های سایکیک، فرد چارچوب‌ها و ساختار‌هایی ساخته که باعث می‌شن افسرده بشه و اگر سر این مساله به سراغ یه فریم دیگه برای دیدن مشکل می‌رفت، ممکن بود حالش انقدر بد نشه. پس وقتی فریم نادرستی رو انتخاب می‌کنیم از لحاظ روانی دچار افسرده‌گی میشیم. برای مثال فردی رو فرض کنین که شروع می‌کنه روزانه بدوه برای این که در نهایت لاغر بشه. پس چارچوب اولیه‌ش اینه که دویدن باعث می‌شه لاغر بشه. اما بعد از یه هفته وقتی به خودش نگاه می‌کنه می‌بینه که هنوز لاغر نشده، پس چارچوب‌ش این طوری می‌شه که: طوری که من ورزش می‌کنم اشتباهه. پس می‌ره سراغ ورز‌ش‌های دیگه. اما می‌بینه که در اون‌ها همین اتفاق می‌افته. پس نهایتن ساختار ذهنی‌ش ممکنه این بشه که: من هر چی ورزش می‌کنم امکان نداره لاغر بشم. و این یک ساختار آسیب‌زننده‌ست. به خاطر این که باعث می‌شه فرد از تلاش دست برداره. در صورتی که از همون ابتدا اگر ساختار ذهنی‌ش این بود که ورزش در صورت استمرار و تکرار هر روزه باعث لاغری می‌شه به مرور به نتیجه‌ی دلخواهش می‌رسید.


ریشه‌یابی
خب برای اینکه کمی بیشتر درباره‌‌ی نحوه‌ی عملکرد این نوع افسرده‌گی توضیح بدم باید به سراغ صحبت‌های جناب وینگنشتاین که یک زبان‌شناس هستند بریم و تئوری ایشون رو بررسی کنیم. از نظر ایشون مفاهیم زبانی‌ای که ما داریم با اون‌ها زنده‌گی می‌کنیم در دو دسته‌ی کلی قرار می‌گیرند:

  • مفاهیم عینی: مفاهیمی که به خودی خود دارای صورت‌اند. چیز‌هایی مثل در دیوار پنجره و لپ‌تاپ. ما این‌چیز‌ها رو می‌شناسیم چون برای اون‌های تعاریف و تصاویر مشخصی وجود داره. مثلن ما می‌دونیم میز جسم مکعب مستطیلیه که پایه داره و از جنس‌های مختلف ساخته می‌شه و این کاربرد‌ها رو داره. وقتی به ما بگن میز، همه‌ی ما یک تصویر ابتدایی ازش داریم.
  • مفاهیم انتزاعی ( بی‌صورت): اما این دسته از مفاهیم چیز‌هایی هستند که به خودی خود صورت ندارند و برای تعریف‌شون ما از مفاهیم عینی کمک می‌گیریم و صورت‌هاشون رو عاریت می‌گیریم تا بتونیم این مفاهیم رو باهاشون توضیح بدیم.مثلن من اگر به شما بگم آزادی چیه؟ عدالت چیه؟ فضیلت چیه؟ یا خانواده‌ی خوشبخت چه خانواده‌ایه؟ جامعه‌ی سالم چه طور؟ شما باید برای تعریف کردن این مفاهیم سراغ مفاهیم عینی‌ای برید که همه‌ی ما صورت‌شون رو از قبل می‌شناسیم. 

ماجرا از اون‌جایی مورد توجه می‌شه که به مرور زمان این تصاویر استعاری بر مفهوم‌ها سوار می‌شن و ما فکر می‌کنیم تصاویر همون مفاهیم هستند. بگذارید یک مثال بزنم. اگر تصویر ذهنی ما از کسی که خوشبخته کسی باشه که لبخند روی صورتش باشه، نمی‌تونیم آدم بی‌لبخند رو به عنوان فرد خوشحال قبول کنیم. اگر موفقیت رو در این بدونیم که حتمن باید بریم دانشگاه و لیسانس بگیریم نمی‌تونیم فردی که دانشگاه نرفته رو آدم موفق بدونیم و به همین صورت. یعنی در واقع ما در تصاویر ذهنی خودمون گیر افتادیم و همین باعث می‌شه که احساس خوب یا بدی به پدید‌ه‌های مختلف داشته باشیم. 
پس درمان کسی که داره از ساختار‌ها و بازی‌های زبانی ذهنی‌ش رنج می‌بره و به این خاطر افسرده شده اینه که سعی کنه این بازی‌های زبانی رو تغییر بده. و از چرخه‌ای که به واسطه‌شون به وجود اومده خارج بشه. بیایید با هم چند‌تا مثال رو بررسی کنیم.
- اکثر افرادی که به علت اعتیاد به روان‌شناس مراجعه می‌کنند از واژه‌‌ی "غول اعتیاد" برای توصیف پروسه‌ای که درشه استفاده می‌کنند و این اعتیاد تا حد قول بزرگ می‌شه و شکست دادن غول وقتی ما آدم معمولی باشیم مشکله. عملکرد درست، تغییر بازی زبانی و ذهنی مراجعه. مثلن به این صورت که "عتیاد رو مثل یه غول نبین. مثل یه موش ببین که قابل کشتنه اما اگه بهش فرصت تغذیه و تولید مثل بدی و جلوش رو نگیری توی محیط خونه‌ت پخش می‌شه. با تغییر تصویر و فریم ذهنی روند مواجهه‌ی ما هم باهاش عوض می‌شه."
- خیلی از مشکل‌های ذهنی‌ای که از اون‌ها اذیت می‌شیم مسائل کهن و ریشه‌دار و قدیمیه که حل نمی‌شن. معمولن هم توجیه‌مون اینه که من از بچه‌گی این مشکل رو داشتم، بیست ساله توی من ریشه دوونده و درست بشو نیست. پس به سراغ حل کردنشون نمی‌ریم و همین‌طوری از بودنشون رنج می‌بریم. امّا اگر بتونیم تصویر ذهنی‌مون رو به این شکل تغییر بدیم چی؟ این مشکل مثل یه در قدیمیه که سال‌هاست باز نشده. امّا قرار نیست باز نشدنی باشه. نیاز به کلید درستش داریم و کمی وقت و حوصله. ممکنه لازم باشه این در رو یه کم هل بدیم یا به لولا‌هاش روغن بزنیم تا باز بشه. اما باز شدنیه. 
درمان
جناب انیشتین یک جمله‌ی مفید در این راستا داره که می‌گه: "با همون ذهنیتی که یک مساله به وجود می‌آد، نمی‌تونیم بهش جواب بدیم." پس تا زمانی که ما افسرده‌گی یا مشکل‌های دیگه‌مون رو به عنوان یک له‌شدن و چیز‌های کشنده تعبیر کنیم، نمی‌تونیم حل‌شون کنیم.
ما می‌دونیم که باید این تصاویر رو تغییر بدیم. به نظر من راه معقول این کار صحبت با یک روان‌شناس یا مشاور کار درست،‌ شناسایی این ساختار‌ها‌ی آسیب زننده و تغییر‌شون به مفاهیم ذهنی‌ دیگه‌ (ReFraming) است.
جدای از اون، بهتره خودمون هم هر از گاهی به مفاهیم و ساختار‌های ذهنی‌مون نگاه کنیم و اگر ساختار‌های منطقی‌ای نبودند سعی کنیم جلوشون رو بگیریم.

 

* افسرده‌گی در بعد اجتماعی

تعریف کلی
بعد اجتماعی ما با بودنمون در اجتماع و ساختار‌های اجتماعی تعریف می‌شه. 

  • اصل قدرت: ما می‌خواهیم در چارچوب‌های اجتماعی‌ای که هستیم احساس قدرت کنیم و تمایل داریم که در نقش خواهر، همسایه، همکار، استاد، دانشجو یا هر نقشی که داریم کامل و قدرتمند بروز پیدا کنیم.

افسرده‌گی در بعد اجتماعی به این صورت بروز پیدا می‌کنه: فرد به نقطه‌ای می‌رسه که گمان می‌کنه که نمی‌تونه از نردبان قدرت‌ش بالا بره و نقش‌ش رو درست ایفا کنه. یا فرد یاد می‌گیره تنها با حال بد، می‌تونه نقش‌ش رو خوب مدیریّت کنه و موفّق بشه.
ریشه یابی
خب بیاید دقیقن ببینیم این نقش‌های اجتماعی چی هستن و چه‌طوری به وجود می‌آن؟
هیچ کدوم از ما توی غار خودمون زندگی نمی‌کنیم. همه‌ی ما روزانه با افراد دیگه‌ای و در فالب‌های دیگه‌ای ارتباط داریم. این ارتباط‌ها کیفیت‌های مختلفی دارند. و باعث می‌شن ما در مقابل افراد مختلف، نقش‌های مختلفی رو انجام بدیم. مثل یک ماسک که در موقعیت‌های مختلف اون رو به صورتمون می‌گذاریم. مثلن ما برای همکلاسی‌مون یک نقش رو داریم، برای استادمون یک نقش و برای دوست صمیمی‌مون یک نقش دیگه.
 پس این نقش‌ها به محض قرار گرفتن در یک شرایط اجتماعی در ما به وجود می‌آد.
امّا مساله‌ای که هست اینه که گاهی محیط و شرایط نقشی رو به ما تحمیل می‌کنند. مثلن در یک خانواده احتمالن نقش بچه‌ خرخون خانواده به دوش کسی می‌افته، نقش تلخک هم به بچه‌ی دیگه‌ای. یعنی اولی همه‌ش باید توی اتاقش باشه و درس بخونه و بیست بگیره تا دکتر شه و دومی هم بخش فان خانواده‌ است و کسیه که همه‌ش جوک می‌گه و دلقک بازی در می‌آره تا همه‌ شاد شن. 
حالا ممکنه نقشی که به ما در خانواده، بین جمع دوستا، توی روابط و. تحمیل شده باشه نقش آدم افسرده باشه. در این صورت ما به نقشی دچار شدیم که آسیب زننده‌ست. و این نقش در ناخوداگاه ما رفته باشه و از اون به بعد مدام در همون نقش رفتار می‌کنیم. 
درمان
 در واقع ما باید در یک حالت کلی بتونیم بین نقش‌های حقیقی‌مون ( چیزی که واقعن هستیم) و نقش‌های حقوقی‌مون ( چیزی که شرایط اجتماعی و محیط ایجاب می‌کنه باشیم) تمایز قائل بشیم. 
به علاوه باید یاد بگیریم اون دسته از نقش‌هایی که به ما تحمیل شده و ما نیستیم رو بشناسیم و سعی کنیم اون‌ها رو بشکنیم. برای ان کار هم طبعن بهتره پیش روان‌ شناس یا روان درمانگر‌ها مراجعه کنیم. اون‌ها ترفند‌های متفاوتی دارند که بتونند این نقش‌ها رو در ما بشکنند تا ما به خود واقعی‌مون برگردیم.


* افسرده‌گی در بعد معنوی
در بعد معنوی انسان دنبال آزادی و رها شدن می‌گرده. اصل مهم بعد معنوی هم همین اصل آزادیه:

  •     اصل آزادی: انسان باید بتواند خودش را از حصار‌هایی که سه بعد دیگه برای او ایجاد می‌کنند رها کنه.

افسرده‌گی که در بعد معنوی معمولن در سنین میانسالی برای آدم‌ها اتفاق می‌افته. زمانی که فرد به درجه‌ی خوبی در زندگی‌ سوشال خودش رسیده و همه‌ی چیز‌هایی رو داره که از نظر عامه‌ی مردم خوشبختی کامل محسوب می‌شه. امّا خود فرد دچار حالتی از افسرده‌گیه. احساس می‌کنه به معنای زندگی‌ش دست پیدا نکرده و تلاش می‌کنه از نقشی که داشته بیرون بیاد و مثلن اگر یک مدیرعامل بسیار موفق توی یک کارخانه‌ست، همه چیز رو رها کنه و سفر کنه به هیمالیا!
ریشه یابی
در سنین جوانی و نوجوانی همه‌ی ما مرحله‌ای رو طی می‌کنیم تحت عنوان Socilization. در این مرحله ما که دنیای متفاوت و بزرگ‌تری رو تجربه می‌کنیم شخصیت‌مون رو می‌سازیم. تصمیم می‌گیریم چه ارزش‌ها و ضد ارزش‌هایی رو داشته باشیم تا جامعه قبولمون کنه و بتونیم درش پیشرفت کنیم. پس ما مجبور می‌شیم خواه‌ناخواه قسمت‌هایی از خودمون رو سانسور کنیم. حالا و در دوره‌ی افسرده‌گی‌های معنوی، روح ما که دنبال اون آزادی و بی‌قید و بندی می‌گرده، دلش می‌خواد همون قسمت‌ها رو بروز بده.
درمان
در مرحله‌ی اول که بهتر پیش درمان‌گر و روان‌شناس کاردرست و دنیا دیده بریم و با ایشون م کنیم. درمان این نوع افسرده‌گی خیلی بستگی داره به این که به اون چه طور نگاه کنیم. بعضی از درمان‌گر‌ها به این مرحله به چشم یک تجربه نگاه می‌کنند که زنده‌گی فرد رو غنی‌تر می‌کنه و فقط به این بسنده می‌کنند که به شما توضیح بدن دقیقن چه اتفاقی توی شما داره می‌افته و به شما قدرت انتخاب می‌دن که چه کار کنین.
امّا عده‌ای از روان‌درمان‌گر‌ها ترجیح می‌دهند این نوع افسرده‌گی رو با دارو سرکوب کنند تا فرد بتونه در آرامش خودش زندگی کنه و از جایگاه اجتماعی و خانوادگی‌ش لذت ببره.
پس در نهایت این  نوع درمان خیلی بستگی به فلسفه‌‌ی ذهنی فرد و درمان‌گرش داره. 
 

جمع بندی

خب این هم شناخت اولیه‌ای از افسزده‌گی. من حالا می‌دونم که ماجرای افسرده‌گی یک بیماری لاعلاج و همیشگی نیست و نظام خودش رو داره. در نهایت و به نتیجه‌ای که می‌رسم اینه: افسرده‌گی جیز خطرناکی نیست بهتره اگر حس می‌کنیم نشانه‌هایی از افسرده‌گی رو داریم با یک روان‌ درمانگر مورد اعتماد صحبت کنیم. ممکنه افسرده‌گی ما از هر کدوم از این دسته‌ها باشه یا اشتراکی بین اون‌ها، ولی از هر کدوم که باشه مطمئنن قابل حل و درمانه.

 

 

* یک کار ارزشمند برای من از

پروژه‌ی گذار است.


دوچرخه‌ی عزیز سلام؛ 
تو هنوز هم همان‌طور به پهلو توی اتاقک توی زیرزمین دراز کشیده‌ای و من چند ساعتی می‌شود که تو راه تنها گذاشته‌ام. شاید از من انتظار داشتی نزدیک‌ات بیایم و روی تنت دست بکشم،‌ از تو غبار بروبم، بغلت کنم و این حرف‌ها را همان‌جا برای‌ت بگویم نه که اینجا. اما بیا رو راست‌تر باشیم،‌ من فقط چند ساعت است که یادم آمده تو اصلن وجود داری. مامانجون سبد‌ها را داد گفت دارم می‌آیم توی زیرزمین این‌ها را هم بگذارم دم اتاقک. 
آمدم سبد‌ها را که گذاشتم تو را دیدم که به دیوار رو‌ به روت خیره شدی،‌ باید می‌ماندم اما رفتم. تو چند ساله‌ای؟ گمان کنم آنقدر عمر کرده‌ای که بدانی آدم‌ها معمولن همین کار را می‌کنند. سر بزنگاهی که باید بمانند می‌روند و بعد سال‌ها از آن بزنگاه می‌نویسند،‌ از جای خالی می‌نویسند،‌ از بی‌عرضه‌گی‌ شان می‌نویسند،‌ و بهانه می‌آورند که چون آدم‌اند می‌روند. کاری که البته حالا من می‌خواهم انجامش بدهم، بگویم بله. رفتم امّا رفتم چون من هم آدمم و تو انقدر فهمیده هستی که بدانی همین آدم بوده‌گی‌ ست که کار همه‌ی ما را زار و نزار کرده. 
این را هم بدان،‌ رفتنم به معنای دل کندن از تو نیست. تمام راه برگشت به خانه تا حالا را دارم به تو فکر می‌کنم. فقط باید می‌رفتم چون می‌خواستم به کاری دیگر برسم. تو می‌دانی که بیشتر روز‌ها می‌آیم توی زیرزمین خانه‌ی مامانجون و زیر محل بخاری آن‌ها در پذیرایی می‌نشینم، روی تشکچه‌ی آبی ام. اول به دور و برم نگاه می‌کنم و سعی می‌کنم کاری کنم،‌ حجم سنگین خالی بوده‌گی دور و برم وارد قلبم نشود. نفسی می‌کشم و بعد سراغ کار خودم می‌روم. گاهی درس می‌خوانم، گاهی کتابی چیزی،‌ یکی دو جلسه هم با روان‌شناسم حرف زدم،‌ امّا بیشتر روز‌ها به محبوبم زنگ می‌زنم و با او حرف می‌زنم و چشم‌هام را می‌بندم، به او،‌ به حرکات صورت‌ش به ریز‌ترین جزییات وجودش فکر می‌کنم و بعد قوت می‌گیرم.  
امّا تو که دوچرخه‌ای معنای دوری را خوب می فهمی. معنای فاصله‌ی چندین و چند کیلو‌متری‌ای که می‌توانست نباشد و هست. هر کاری هم می‌کنم ازش در بیایم باز هست. دوری مثل یک چاله‌ی خیلی خیلی بزرگ است و دوچرخه‌ها همیشه به امید طی فاصله زنده‌اند. تو هنوز هم زنده‌ای مگر نه؟
دوست دارم یک روز بیایم،‌ دستت را بگیرم، بغلت کنم و از پله‌های زیر زمین بیاورمت بالا بعد سوارت شوم و بروم. یک جای دور. پیش او. خیلی دور است می‌دانم ولی ما می‌خواهیم این همه دوری را دور بزنیم. تو راه برای‌ت درد و دل خواهم کرد، احتمالن اشک‌ خواهم ریخت،‌ از تنهایی، نزدیک که شدیم از شوق،‌ یکی  دو شب رو به آسمان می‌خوابیم و روز‌ها آفتاب در نیامده رکاب می‌زنیم. می‌رویم‌ و می‌رویم و می‌رویم تا برسیم به جایی که ارغوانم آن‌جاست.چیزی از بعدش نمی‌گویم، از شیرینی‌ش کم می‌کند انگار. امّا می‌دانی دوچرخه جان، گاهی حس می‌کنم دارم می‌شوم شبیه سایه توی زندان،‌ فقط من بلد نیستم شعر بگویم، اما این خانه، با وجود تمام پنجره‌هاش زندان است. وقتی آدم دلش خوش نیست،‌ وقتی دل‌تنگ است خانه ولو این که همه‌اش پنجره، همه‌اش حتی آسمان هم باشد آدم دلش لک می‌زند برای آزادی. برای ارغوان،‌ برای خواندن ارغوانم آنجاست و گریه نکردن پا به پایش، برای.
می‌دانم من روزها،‌ و تو احتمالن‌ سال‌های دیگری را باید همین جا طی کنیم. دوچرخه، فکر هنوز و باز هم ماندن آن هم وقتی شرایط روز به روز سخت‌تر می‌شود، غم‌گینم می‌کند. آن‌قدر که دلم می‌خواهد روحم را از توی سینه‌ام  در بیاورم، پرش بدهم توی آسمانم، بگویم من اینجا گیر افتاده‌ام،‌ تو ولی برو و وقتی رسیدی بهش در اولین لحظه و به جای همه‌ی این دل‌تنگی‌ها ببوسش.
نوید این است که فردا باز هم می‌آیم پیشت، باقی حرف‌ها را دیگر می‌گذارم برای بعد، فردا می‌آیم و از اتاقک می‌آورمت بیرون، با هم توی زیرزمین درندشت می‌چرخیم و تو بعد از این همه سال، چرخ‌هات را یک تکانی می‌دهی و من شاید آن بین توانستم دریچه‌ی روحم را بیابم، آن وقت روح من و صدای خنده‌ی تو با هم می‌روند توی آسمان بعدش را هم که می‌دانیم. پس فعلن می‌روم. تا فردا.
پایان.
فاطمه.
 3 اردیبهشت 99، ساعت نه و بیست و دو دقیقه‌ی شب.
 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها